- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۹/۰۱
- بازدید: ۲۶۸۰
- شماره مطلب: ۹۱۹۰
-
چاپ
طفل یتیم، حس یتیمی نداشته
بر روی خاک، بال و پر خویش میزند
دارد دوباره او به سر خویش میزند
طفل یتیم، حس یتیمی نداشته
حالا عجیب بر جگر خویش میزند
جان عمو نه، جان پدر او شنیده بود
خود را به خاطر پدر خویش میزند
عمه رها نمیکند و طفل دائما
بوسه به دست همسفر خویش میزند
عمه هم از حرارت او داد میکشید
از آتشش به دور و بر خویش میزند
با التماس گفت: ببین خورد بر زمین
دارد به خاکها کمر خویش میزند
صیاد آمده است و با هرچه نیزه هست
بر روی صید، محتضر خویش میزند
از هر قبیله طایفهای ریخت بر سرش
یک پیرمرد با پسر خویش میزند
عمه نگاه کن چقدر روی صورتش
یک نانجیب با سپر خویش میزند
عمه حریف بیکسی او نمیشود
از بس که ناله از جگر خویش میزند
از دور دید دست سپر شد ولی کسی
دارد به دست او تبر خویش میزند
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
طفل یتیم، حس یتیمی نداشته
بر روی خاک، بال و پر خویش میزند
دارد دوباره او به سر خویش میزند
طفل یتیم، حس یتیمی نداشته
حالا عجیب بر جگر خویش میزند
جان عمو نه، جان پدر او شنیده بود
خود را به خاطر پدر خویش میزند
عمه رها نمیکند و طفل دائما
بوسه به دست همسفر خویش میزند
عمه هم از حرارت او داد میکشید
از آتشش به دور و بر خویش میزند
با التماس گفت: ببین خورد بر زمین
دارد به خاکها کمر خویش میزند
صیاد آمده است و با هرچه نیزه هست
بر روی صید، محتضر خویش میزند
از هر قبیله طایفهای ریخت بر سرش
یک پیرمرد با پسر خویش میزند
عمه نگاه کن چقدر روی صورتش
یک نانجیب با سپر خویش میزند
عمه حریف بیکسی او نمیشود
از بس که ناله از جگر خویش میزند
از دور دید دست سپر شد ولی کسی
دارد به دست او تبر خویش میزند