- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۹/۰۱
- بازدید: ۳۰۸۵
- شماره مطلب: ۹۱۸۸
-
چاپ
پرستوی یتیم
روی دشتی از خون
روی تلی از خاک
ایستاده به تماشای عمو
میوزد باد و رخ سوختهای میسوزد
میوزد باد و ترکهای لبش شعلهور است
ولی انگار خبر از عطش و تشنگیاش هیچ نداشت
ولی انگار ز خود یا ز حرم بی خبر است
چه قدر میل پریدن دارد
ولی افسوس که بالش بسته است
دست او دست بزرگ حرم بی علم است
دست زینب! ای وای
میوزد باد و تب خاطرهها میآید
پردهها میافتد
باز در خلوت شهر یثرب
باز در تنگ غروب
سمت یک قبۀ نور
سمت دیوار بقیع
دست در دست برادر میرفت
زائرانی کوچک که بزرگی ز قد و قامتشان میبارید
دو مه بدر تمام
دو پرستوی یتیم
فاتحه میخوانند سر قبر بابا
زیر لب میگویند
جای خالی تو اینجاست
ولی پر شده است
چه عمویی داریم! مهربانتر از همه
سایهاش از سر ما، کاشکی کم نشود
گفت قاسم که بیا برخیزیم
که عمو چشم به راه من و توست
نکند دیر شود
ایستاده به در خانه که ما را بیند
جان من عبدالله
نرود از یادت
که اگر با تو نبودم روزی
نفسی دور نگردی از او
و چنین شد عمریست که دامان عمو بالش اوست
شانهاش پنجۀ او
جای خوابش آغوش
به سرش دست نوازش هر روز
گاه میگفت عمو، گاه پدر
ولی ارباب فقط، جان پدر میگفتش
به خودش آمد و دید
همه رفتند و کسی نیست، کسی غیر از او
قاسم از دستش رفت
یا علمدار که رفت
به حرم پای جسارت وا شد
به خودش آمد و دید
پیش رویش همۀ لشگر دشمن جمعند
همه در یک نقطه
دشتی از لشگر و از نیزه و تیغ و شمشیر
دشنه و سنگ و عمود و آهن
همه در یک گودی
متراکم شدهاند
جان به لبهایش بود
نفسش بند آمد
چشمهایش شد تار
گرد و خاک سرخی
از افق تا به افق میپیچد
مردن آسان اما
ماندن اینجا چقدر دشوار است
دست لرزانش را
عمه با دستی که سر و پا میلرزید
میفشرد از سر احساس امانت داری
دید هر قدر که بشتابد زود
باز هم دیر شده
تشنهای میسوزد
خواهری مینالد
طاقت از دستش رفت
گاه بر پنجۀ پا
قامتش میکشد و میبیند
گاه بر روی زمین میافتد
و به دستی که هنوز آزاد است
به سر و سینۀ خود میکوبید
نالهاش گم میشد، بس که فریاد و صدا میآمد
هلهله میپیچید
گوییا نالۀ او سمت عمو، نه که به زینب حتی
نرسید و گم شد
آن طرف زخم زنان
این طرف لطمه زنان
آن طرف بارش زخم
این طرف ناله و آه
وای عمه به نگاهی دریاب
اولین جاست که در پیش عمو نیستم و میمانم
چه قدر سنگین است، غم این لحظۀ تلخ
جای هر لحظه که بر پیکر او میآمد
زخم سرخی به رخش جا میکرد
هرچه جان داشت به دستانش داد
دست خود را طرفی برد و رها شد از بند
آستین پارهای از او به کف زینب ماند
یادگاری یتیمی تنها
گوییا عمۀ سادات صدای حسنش را بشنید
خواهرم ممنونم
بگذار او برود
بگذار او بپرد
که گر اینجا ندهد جان
دم آتش زدن و سوختن اهل حرم میمیرد
لحظهای که تو و طفلان همگی شعلهورید
چادری نیست که بر سر گیرید
غیرتش را بنگر
بگذار او برود
میدود ناله کنان
تشنهتر عبدالله، جانب قربانگاه
پیش رویش همۀ لشگر دشمن جمعند
همه در یک نقطه
میرود میبیند
آنچه را که نتوانست ببیند، جبریل
مادرش میبیند
ذوالجناحش سرخ است
نیزهها رو به زمین
تیغها رو به هوا
باز فوارۀ خون
یک نفر خود ز سر میدزدد
یک نفر میخواهد
زره از تن بکشد
ناکسی بر بدنش
نیزه را میشکند
مادرش میبیند
لب او خشک شده
سنگ پیشانی او میشکند
یک نفر نیت انگشتریاش را دارد
دشنهای میچرخد
باز فوارۀ خون
من مگر مردهام اینجا که به او میتازید
به سرش میچرخید
چکمه پوشی آمد
تیغ خود بالا برد
آخرین ضربۀ خود را آورد
دید چشمان حسین
سپری را پیشش
دستهای کوچک
که به مویی بند است
باز هم مثل قدیم سر عبدالله است
روی دستان عمو
باز هم مثل قدیم
خندهای زد به رخش
کودک آرام گرفت
لحظۀ آخر گفت
ای عمو اما باز
لب ارباب به هم خورد و شنید
از لبش جان پدر
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
پرستوی یتیم
روی دشتی از خون
روی تلی از خاک
ایستاده به تماشای عمو
میوزد باد و رخ سوختهای میسوزد
میوزد باد و ترکهای لبش شعلهور است
ولی انگار خبر از عطش و تشنگیاش هیچ نداشت
ولی انگار ز خود یا ز حرم بی خبر است
چه قدر میل پریدن دارد
ولی افسوس که بالش بسته است
دست او دست بزرگ حرم بی علم است
دست زینب! ای وای
میوزد باد و تب خاطرهها میآید
پردهها میافتد
باز در خلوت شهر یثرب
باز در تنگ غروب
سمت یک قبۀ نور
سمت دیوار بقیع
دست در دست برادر میرفت
زائرانی کوچک که بزرگی ز قد و قامتشان میبارید
دو مه بدر تمام
دو پرستوی یتیم
فاتحه میخوانند سر قبر بابا
زیر لب میگویند
جای خالی تو اینجاست
ولی پر شده است
چه عمویی داریم! مهربانتر از همه
سایهاش از سر ما، کاشکی کم نشود
گفت قاسم که بیا برخیزیم
که عمو چشم به راه من و توست
نکند دیر شود
ایستاده به در خانه که ما را بیند
جان من عبدالله
نرود از یادت
که اگر با تو نبودم روزی
نفسی دور نگردی از او
و چنین شد عمریست که دامان عمو بالش اوست
شانهاش پنجۀ او
جای خوابش آغوش
به سرش دست نوازش هر روز
گاه میگفت عمو، گاه پدر
ولی ارباب فقط، جان پدر میگفتش
به خودش آمد و دید
همه رفتند و کسی نیست، کسی غیر از او
قاسم از دستش رفت
یا علمدار که رفت
به حرم پای جسارت وا شد
به خودش آمد و دید
پیش رویش همۀ لشگر دشمن جمعند
همه در یک نقطه
دشتی از لشگر و از نیزه و تیغ و شمشیر
دشنه و سنگ و عمود و آهن
همه در یک گودی
متراکم شدهاند
جان به لبهایش بود
نفسش بند آمد
چشمهایش شد تار
گرد و خاک سرخی
از افق تا به افق میپیچد
مردن آسان اما
ماندن اینجا چقدر دشوار است
دست لرزانش را
عمه با دستی که سر و پا میلرزید
میفشرد از سر احساس امانت داری
دید هر قدر که بشتابد زود
باز هم دیر شده
تشنهای میسوزد
خواهری مینالد
طاقت از دستش رفت
گاه بر پنجۀ پا
قامتش میکشد و میبیند
گاه بر روی زمین میافتد
و به دستی که هنوز آزاد است
به سر و سینۀ خود میکوبید
نالهاش گم میشد، بس که فریاد و صدا میآمد
هلهله میپیچید
گوییا نالۀ او سمت عمو، نه که به زینب حتی
نرسید و گم شد
آن طرف زخم زنان
این طرف لطمه زنان
آن طرف بارش زخم
این طرف ناله و آه
وای عمه به نگاهی دریاب
اولین جاست که در پیش عمو نیستم و میمانم
چه قدر سنگین است، غم این لحظۀ تلخ
جای هر لحظه که بر پیکر او میآمد
زخم سرخی به رخش جا میکرد
هرچه جان داشت به دستانش داد
دست خود را طرفی برد و رها شد از بند
آستین پارهای از او به کف زینب ماند
یادگاری یتیمی تنها
گوییا عمۀ سادات صدای حسنش را بشنید
خواهرم ممنونم
بگذار او برود
بگذار او بپرد
که گر اینجا ندهد جان
دم آتش زدن و سوختن اهل حرم میمیرد
لحظهای که تو و طفلان همگی شعلهورید
چادری نیست که بر سر گیرید
غیرتش را بنگر
بگذار او برود
میدود ناله کنان
تشنهتر عبدالله، جانب قربانگاه
پیش رویش همۀ لشگر دشمن جمعند
همه در یک نقطه
میرود میبیند
آنچه را که نتوانست ببیند، جبریل
مادرش میبیند
ذوالجناحش سرخ است
نیزهها رو به زمین
تیغها رو به هوا
باز فوارۀ خون
یک نفر خود ز سر میدزدد
یک نفر میخواهد
زره از تن بکشد
ناکسی بر بدنش
نیزه را میشکند
مادرش میبیند
لب او خشک شده
سنگ پیشانی او میشکند
یک نفر نیت انگشتریاش را دارد
دشنهای میچرخد
باز فوارۀ خون
من مگر مردهام اینجا که به او میتازید
به سرش میچرخید
چکمه پوشی آمد
تیغ خود بالا برد
آخرین ضربۀ خود را آورد
دید چشمان حسین
سپری را پیشش
دستهای کوچک
که به مویی بند است
باز هم مثل قدیم سر عبدالله است
روی دستان عمو
باز هم مثل قدیم
خندهای زد به رخش
کودک آرام گرفت
لحظۀ آخر گفت
ای عمو اما باز
لب ارباب به هم خورد و شنید
از لبش جان پدر