- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۸/۰۱
- بازدید: ۱۸۹۴
- شماره مطلب: ۹۱۱۰
-
چاپ
آخرین حلقۀ شبهای محرّم هستم
عاقبت آه! کشیدم نفس آخر را
نفس سوخته از خاطرهای پرپر را
روضهخوانی مرا گرم نمودی امشب
روضۀ آنهمه گل، آنهمه نیلوفر را
آخرین حلقۀ شبهای محرّم هستم
شکر ای زهر! ندیدم سحری دیگر را
باورم نیست هنوز آنچه دو چشمم دیدهاست
باورم نیست تماشای تنی بی سر را
باورم نیست غروب و حرم و آتش و دود
دیدن سوختن چارقد دختر را
غارت خود و علم، غارت گهواره و مشک
غارت پیرهن و غارت انگشتر را
ذوالجناحی که ز یالش به زمین خون میریخت
نیزههایی که ربودند سر اکبر را
آه در گوشۀ ویرانه که دق مرگ شدیم
تا که همبازی من زد نفس آخر را
کمک عمّه شدم تا بدنش خاک کنیم
بین زنجیر، نهان کرد تنی لاغر را
چنگ بر خاک زدم تا که به رویش ریزم
سرخ دیدم بدنش، تکهای از معجر را
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
آخرین حلقۀ شبهای محرّم هستم
عاقبت آه! کشیدم نفس آخر را
نفس سوخته از خاطرهای پرپر را
روضهخوانی مرا گرم نمودی امشب
روضۀ آنهمه گل، آنهمه نیلوفر را
آخرین حلقۀ شبهای محرّم هستم
شکر ای زهر! ندیدم سحری دیگر را
باورم نیست هنوز آنچه دو چشمم دیدهاست
باورم نیست تماشای تنی بی سر را
باورم نیست غروب و حرم و آتش و دود
دیدن سوختن چارقد دختر را
غارت خود و علم، غارت گهواره و مشک
غارت پیرهن و غارت انگشتر را
ذوالجناحی که ز یالش به زمین خون میریخت
نیزههایی که ربودند سر اکبر را
آه در گوشۀ ویرانه که دق مرگ شدیم
تا که همبازی من زد نفس آخر را
کمک عمّه شدم تا بدنش خاک کنیم
بین زنجیر، نهان کرد تنی لاغر را
چنگ بر خاک زدم تا که به رویش ریزم
سرخ دیدم بدنش، تکهای از معجر را