- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۸/۰۱
- بازدید: ۲۴۹۷
- شماره مطلب: ۹۰۳۱
-
چاپ
یک بار هم مرا ببری کربلا، بس است
وقت شفای عاجل من شد، دوا بس است
یک ذره خاک پات، برای شفا بس است
سائل رسیده است، به وقت رکوع تو
انگشترت برای غنای گدا بس است
یک منسبی برای گدا دست و پا بکن
گر چه برای من لقب «بی نوا» بس است
هم کم توقعم و هم اینکه بدون خرج
یک لحظه هم غلام تو باشم مرا بس است
کفتر شدم که بر روی گنبد پرم دهید
پرواز، در سراب بدون هوا بس است
از داغ دوری تو کم آوردهام علی!
تا کی من از ضریح تو باشم جدا؟ بس است
دیگر مرا ببر به شلوغی صحن خود
خسته شدم ز خلوت خود، انزوا بس است
تا اینکه دست پر بروم از حریم تو
گرد و غبار کاشی ایوانْ طلا بس است
تکیه به شانههای ضریح تو میدهم
آنجا برای این من بی دست و پا بس است
دیگر نمیخورم به زمین چونکه با توام
لنگیدن و به جاده زدن با عصا بس است
با دست رد میانه ندارم به جان تو
یک حاجتم به دست تو گردد روا بس است
کل حوائجم به کناری، نخواستم
یک بار هم مرا ببری کربلا، بس است
-
من که باشم که بگویم سخن از حضرت عشق؟
وحی نازل شده انگار، بر این دفتر من
قلمم کاتب و گفتند که: «حا سین یا نون»
شده تفسیر تمامی لغات این عشق
«هو لیلا و تماماً همه از دم مجنون»
-
کبوتر حرم
مگر قرار نشد کربلاییام بکنی؟
ترحمی به غم این جداییام بکنی؟
کبوتر حرمیام، ولی بدون حرم
مگر قرار نشد که هواییام بکنی؟
-
ما عاشقیم، عاشق آقای کربلا
هر روز صبح زود، به آقا سلام کن
یا گریهکن برای غمش، یا سلام کن
گر مثل من به کرب و بلایش نرفتهای
هر جا نشستهای ز همانجا سلام کن
-
بین سجده حاجت کرب و بلا را خواستم
باز هم با روضههایت گونههایم خیس شد
با نوای نینوا نی در نوایم خیس شد
شور ذکر تو نمک پاشید، بین حنجرم
چشمهای هیئتیها با صدایم خیس شد
یک بار هم مرا ببری کربلا، بس است
وقت شفای عاجل من شد، دوا بس است
یک ذره خاک پات، برای شفا بس است
سائل رسیده است، به وقت رکوع تو
انگشترت برای غنای گدا بس است
یک منسبی برای گدا دست و پا بکن
گر چه برای من لقب «بی نوا» بس است
هم کم توقعم و هم اینکه بدون خرج
یک لحظه هم غلام تو باشم مرا بس است
کفتر شدم که بر روی گنبد پرم دهید
پرواز، در سراب بدون هوا بس است
از داغ دوری تو کم آوردهام علی!
تا کی من از ضریح تو باشم جدا؟ بس است
دیگر مرا ببر به شلوغی صحن خود
خسته شدم ز خلوت خود، انزوا بس است
تا اینکه دست پر بروم از حریم تو
گرد و غبار کاشی ایوانْ طلا بس است
تکیه به شانههای ضریح تو میدهم
آنجا برای این من بی دست و پا بس است
دیگر نمیخورم به زمین چونکه با توام
لنگیدن و به جاده زدن با عصا بس است
با دست رد میانه ندارم به جان تو
یک حاجتم به دست تو گردد روا بس است
کل حوائجم به کناری، نخواستم
یک بار هم مرا ببری کربلا، بس است