- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۱۰/۰۶
- بازدید: ۱۳۱۸
- شماره مطلب: ۷۵۰
-
چاپ
ناوک تیر محبّت به دل شاه و گدا زد
خیمه آن تشنه لب آن روز که در کرببلا زد
دل پی گوهر مقصود به دریای بلا زد
قد برافراشت دلیرانه و با کلک شهادت
بر سر صحنۀ پیمان ازل نقش وفا زد
دست برداشت ز هر هستی و پیوست به هستی
پس به هستی جهان هستی او رنگ بقا زد
آن چنان کوفت بر آن موقف حق پای شجاعت
که طنینش همه جا رفت و صلا در همه جا زد
از قیودات تعلّق همه بگسست و برون شد
خیمه در کوی خدا برد و ز مخلوق جدا زد
نظر افکند چو بر صحنۀ پهناور وحدت
قید پیوستگی و رابطه با غیر خدا زد
دانی آن قافله سالار شهید ره توحید
پشت پا یکسره بر انفس و آفاق چرا زد؟
ساحت اقدس یکتایی حق را ز دوییّت
خواست تنزیه به الّا کند، اوّل در لا زد
دید چون منظرۀ گردش معکوس قضا را
چنگ بر سلسلۀ محکم تسلیم و رضا زد
آتش عشق درافکند چو بر دامن هستی
هم از آن شعلۀ سوزنده شرر بر دل ما زد
در ظهور است مگر بار دگر ماه محرّم
که به هر بام و بری پرچم شبرنگ عزا زد
مرغ حق بار دگر عالمیان را همه یکسر
به عزاداری آن کشتۀ مظلوم صلا زد
آن که بر تن بخرید آن همه تیر از کف دشمن
ناوک تیر محبّت به دل شاه و گدا زد
کرد جانبازی و با دست توانای فتوّت
بر سر طارم پیروزی اسلام لوا زد
خصم پنداشت که خاموش شود نالۀ مظلوم
لیک بیپرده به عالم سر ببریده ندا زد
کای مقیمان سر کوی حق این راز بدانید
«دست ناحق سر حقدار به شمشیر جفا زد»
برد داد آن سر ببریده به درگاه عدالت
داد زان فاجعه بر فرق ستم مشت جزا زد
دادگر بر سر آن کشتۀ بیداد به پاداش
گنبدی سر به فلک بارگه روح فزا زد
کربلایی که شرارتگه جغدان جفا بود
خوش نوا بلبل توحید در او زمزمهها زد
سنبل و لاله و ریحان همه پر کرد فضا را
جای خونی که حسین از سر و پیکر به فضا زد
جای آن اشک که زینب به غم از دیده فرو ریخت
باغ و بستان شد و شمشاد به بر سبز قبا زد
یا رب آن فارس تیرافکن حق را چه هدف بود؟
که به جنگ آمد و هفتاد و دو تن تیر فدا زد
چه نظر داشت خدایا که شب روز شهادت
اهل حق قید هوا، اهل هوا قید خدا زد
زان میان قامت مردانه برافراشت ابوالفضل
همچو بلبل به هوای گل مطلوب نوا زد
گفت: ما جان و سر آمادۀ تقدیم تو داریم
آن که مهر تو زد دل برد به دل مهر که را زد
دست تأیید خدا تا بشناساند مقامش
زیر توقیع جوانمردی او مهر فتی زد
گویی آن روز که بنّای بقا بارگهش ساخت
خشت مهر و ادب عشق بر آن طرفه بنا زد
زندگانی که به سر عشق ندارند، فنایند
زنده آن است که با عشق قدم سوی فنا زد
میشنیدی، اگرت گوش دلی بود، چو «شهلا»
که هنوزش در ودیوار دم از عشق و فنا زد
ناوک تیر محبّت به دل شاه و گدا زد
خیمه آن تشنه لب آن روز که در کرببلا زد
دل پی گوهر مقصود به دریای بلا زد
قد برافراشت دلیرانه و با کلک شهادت
بر سر صحنۀ پیمان ازل نقش وفا زد
دست برداشت ز هر هستی و پیوست به هستی
پس به هستی جهان هستی او رنگ بقا زد
آن چنان کوفت بر آن موقف حق پای شجاعت
که طنینش همه جا رفت و صلا در همه جا زد
از قیودات تعلّق همه بگسست و برون شد
خیمه در کوی خدا برد و ز مخلوق جدا زد
نظر افکند چو بر صحنۀ پهناور وحدت
قید پیوستگی و رابطه با غیر خدا زد
دانی آن قافله سالار شهید ره توحید
پشت پا یکسره بر انفس و آفاق چرا زد؟
ساحت اقدس یکتایی حق را ز دوییّت
خواست تنزیه به الّا کند، اوّل در لا زد
دید چون منظرۀ گردش معکوس قضا را
چنگ بر سلسلۀ محکم تسلیم و رضا زد
آتش عشق درافکند چو بر دامن هستی
هم از آن شعلۀ سوزنده شرر بر دل ما زد
در ظهور است مگر بار دگر ماه محرّم
که به هر بام و بری پرچم شبرنگ عزا زد
مرغ حق بار دگر عالمیان را همه یکسر
به عزاداری آن کشتۀ مظلوم صلا زد
آن که بر تن بخرید آن همه تیر از کف دشمن
ناوک تیر محبّت به دل شاه و گدا زد
کرد جانبازی و با دست توانای فتوّت
بر سر طارم پیروزی اسلام لوا زد
خصم پنداشت که خاموش شود نالۀ مظلوم
لیک بیپرده به عالم سر ببریده ندا زد
کای مقیمان سر کوی حق این راز بدانید
«دست ناحق سر حقدار به شمشیر جفا زد»
برد داد آن سر ببریده به درگاه عدالت
داد زان فاجعه بر فرق ستم مشت جزا زد
دادگر بر سر آن کشتۀ بیداد به پاداش
گنبدی سر به فلک بارگه روح فزا زد
کربلایی که شرارتگه جغدان جفا بود
خوش نوا بلبل توحید در او زمزمهها زد
سنبل و لاله و ریحان همه پر کرد فضا را
جای خونی که حسین از سر و پیکر به فضا زد
جای آن اشک که زینب به غم از دیده فرو ریخت
باغ و بستان شد و شمشاد به بر سبز قبا زد
یا رب آن فارس تیرافکن حق را چه هدف بود؟
که به جنگ آمد و هفتاد و دو تن تیر فدا زد
چه نظر داشت خدایا که شب روز شهادت
اهل حق قید هوا، اهل هوا قید خدا زد
زان میان قامت مردانه برافراشت ابوالفضل
همچو بلبل به هوای گل مطلوب نوا زد
گفت: ما جان و سر آمادۀ تقدیم تو داریم
آن که مهر تو زد دل برد به دل مهر که را زد
دست تأیید خدا تا بشناساند مقامش
زیر توقیع جوانمردی او مهر فتی زد
گویی آن روز که بنّای بقا بارگهش ساخت
خشت مهر و ادب عشق بر آن طرفه بنا زد
زندگانی که به سر عشق ندارند، فنایند
زنده آن است که با عشق قدم سوی فنا زد
میشنیدی، اگرت گوش دلی بود، چو «شهلا»
که هنوزش در ودیوار دم از عشق و فنا زد