مشخصات شعر

یک طفل سرباز است و یک زن قهرمانش

می‌ریخت اشک و شوره می‌زد آسمانش

شب پرده بر می‌داشت از راز نهانش

 

با صیقل اشکی که هرم آه می‌داد

خم گشت پشت تیر از بار گرانش

 

آهی کشید و رو به بالا کرد و افتاد 

قطبی‌ترین اشک‌ها بر آستانش

 

آن­گاه رو بر خیل یاران کرد و فرمود

 با اشک و با لبخندهای توأمانش

 

هرکس که راه راست جوید مثل شمشیر

 باید که همراهی کند دل را زبانش

 

او گفت: هرکس در گمانش نام نان است

برگردد از راهی که آمد با گمانش

 

او گفت: فردا در نبردی نابرابر

یک طفل سرباز است و یک زن قهرمانش

 

در محضر آیینه باید رو نماید

فردا هر آن کس هر چه دارد در توانش

 

عاشق نمی‌میرد هر آن کس منتهی نیست

بر آسمان عریانی سرخ رگانش

 

آن گاه گل‌ها را تعارف کرد با خویش

با دست‌های بی‌نهایت مهربانش

 

مردی در آن‌سو سایه‌اش را پاس می‌کرد

تا ترس را از خود بیندازد به جانش

 

می‌خواست در رؤیای چندین سالۀ خود   

مدفون کند خورشید را در خاکدانش

 

مردی که مرگ از پنجه‌اش چون مور می‌ریخت

 وا بود تا شب‌های گورستان دهانش

 

صبح آمد اما ذرّه‌ها بی‌تاب بودند

صبحی که دم می‌کرد در خون آسمانش

 

صبحی که شولای شقایق داشت بر نی

متروک می‌شد روشنایی در کرانش

 

مردی فراز رنگ‌ها را پخش می‌کرد

تا گل کند خورشید از رنگین کمانش

 

آغوش او لبریز بود از جای خالی

آن زخم‌ها لیکن نمی‌دادند امانش

 

از روی نعش هفت‌خوان عشق می‌رفت

 تا متّصل گردد به هفتاد و دو خوانش

 

ظهری که در آن سایه می‌افکند بر دشت

سنگینی آوای مجروح اذانش

 

با دیدن لب‌های خشکش سیر می‌شد

دریا زآب و آفتاب از قرص نانش

 

از چشم‌هایش داغ سیب سرخ گم شد

وقتی که افتاد اتّفاق ناگهانش

 

او همنوا با ناله‌های سرخ می‌رفت

بر روی چوب نی فراتر از زمانش

 

می‌رفت تا برگردد از راهی که می‌رفت

در صبح عاشورای دیگر کاروانش

یک طفل سرباز است و یک زن قهرمانش

می‌ریخت اشک و شوره می‌زد آسمانش

شب پرده بر می‌داشت از راز نهانش

 

با صیقل اشکی که هرم آه می‌داد

خم گشت پشت تیر از بار گرانش

 

آهی کشید و رو به بالا کرد و افتاد 

قطبی‌ترین اشک‌ها بر آستانش

 

آن­گاه رو بر خیل یاران کرد و فرمود

 با اشک و با لبخندهای توأمانش

 

هرکس که راه راست جوید مثل شمشیر

 باید که همراهی کند دل را زبانش

 

او گفت: هرکس در گمانش نام نان است

برگردد از راهی که آمد با گمانش

 

او گفت: فردا در نبردی نابرابر

یک طفل سرباز است و یک زن قهرمانش

 

در محضر آیینه باید رو نماید

فردا هر آن کس هر چه دارد در توانش

 

عاشق نمی‌میرد هر آن کس منتهی نیست

بر آسمان عریانی سرخ رگانش

 

آن گاه گل‌ها را تعارف کرد با خویش

با دست‌های بی‌نهایت مهربانش

 

مردی در آن‌سو سایه‌اش را پاس می‌کرد

تا ترس را از خود بیندازد به جانش

 

می‌خواست در رؤیای چندین سالۀ خود   

مدفون کند خورشید را در خاکدانش

 

مردی که مرگ از پنجه‌اش چون مور می‌ریخت

 وا بود تا شب‌های گورستان دهانش

 

صبح آمد اما ذرّه‌ها بی‌تاب بودند

صبحی که دم می‌کرد در خون آسمانش

 

صبحی که شولای شقایق داشت بر نی

متروک می‌شد روشنایی در کرانش

 

مردی فراز رنگ‌ها را پخش می‌کرد

تا گل کند خورشید از رنگین کمانش

 

آغوش او لبریز بود از جای خالی

آن زخم‌ها لیکن نمی‌دادند امانش

 

از روی نعش هفت‌خوان عشق می‌رفت

 تا متّصل گردد به هفتاد و دو خوانش

 

ظهری که در آن سایه می‌افکند بر دشت

سنگینی آوای مجروح اذانش

 

با دیدن لب‌های خشکش سیر می‌شد

دریا زآب و آفتاب از قرص نانش

 

از چشم‌هایش داغ سیب سرخ گم شد

وقتی که افتاد اتّفاق ناگهانش

 

او همنوا با ناله‌های سرخ می‌رفت

بر روی چوب نی فراتر از زمانش

 

می‌رفت تا برگردد از راهی که می‌رفت

در صبح عاشورای دیگر کاروانش

۱ نظر
 
  • سمانه ۱۳۹۵/۰۱/۲۱

    یک طفل سرباز است و یک زن قهرمانش زین روست که گفته اند بهشت زیر پای مادران است

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×