- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۴/۰۱
- بازدید: ۱۲۳۲۶
- شماره مطلب: ۷۳۹۷
-
چاپ
نوبت روضهخوانی
باز هم نوبت مدینه شد و
در غمش باز کربلا میسوخت
باز در کوچۀ بنی هاشم
خانهای بین شعلهها میسوخت
نیمه شب ریختند در خانه
مو سپیدی به ریسمان بستند
در آتش گرفته را اما
ناگهان روی کودکان بستند
به پر دامنی در این دسته
آتش چوب شعلهور نگرفت
پدر از خانه رفت شکر خدا
پهلوی او به میخ در نگرفت
نفسش بند آمده، نامرد
در پی خود دوان دوان نبرش
پیرمرد است، میخورد به زمین
بین کوچه کشان کشان نبرش
شرم از رنگ این محاسن کن
رحم کن حال کودکانش را
این چنین رفتن و زمین خوردن
درد آورده استخوانش را
حق بده که به یاد او انداخت
گرد و خاکی که بر محاسن داشت
مادرش را که تا در مسجد
داغ بابا عزای محسن داشت
حق بده که به یاد او انداخت
عرق سرد روی پیشانیش
خون روی جبین جدش را
عمه و رنج کوچه گردانیش
حق بده که به یاد او انداخت
عمه اش را گذر گذر بردند
از مسیری که ازدحام آنجاست
یعنی از راه تنگ تر بردند
حق بده که به یاد او انداخت
گیسوانش که خاک آلودهاند
گیسویی را که در دل گودال
غرق خون روی خاکها بودند
روی این کوچهای که از سنگ است
همه جایش نشانی او بود
یاد یک حنجر است این دفعه
نوبت روضهخوانی او بود
هرچه او بیشتر نفس میزد
بیشتر میزدند زینب را
تیغشان مانده بود در گودال
با سپر میزدند زینب را
سر شب کودکان همه در خواب
تا سحر میزدند زینب را
یک نفر در میان گودال و
صد نفر میزدند زینب را
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
نوبت روضهخوانی
باز هم نوبت مدینه شد و
در غمش باز کربلا میسوخت
باز در کوچۀ بنی هاشم
خانهای بین شعلهها میسوخت
نیمه شب ریختند در خانه
مو سپیدی به ریسمان بستند
در آتش گرفته را اما
ناگهان روی کودکان بستند
به پر دامنی در این دسته
آتش چوب شعلهور نگرفت
پدر از خانه رفت شکر خدا
پهلوی او به میخ در نگرفت
نفسش بند آمده، نامرد
در پی خود دوان دوان نبرش
پیرمرد است، میخورد به زمین
بین کوچه کشان کشان نبرش
شرم از رنگ این محاسن کن
رحم کن حال کودکانش را
این چنین رفتن و زمین خوردن
درد آورده استخوانش را
حق بده که به یاد او انداخت
گرد و خاکی که بر محاسن داشت
مادرش را که تا در مسجد
داغ بابا عزای محسن داشت
حق بده که به یاد او انداخت
عرق سرد روی پیشانیش
خون روی جبین جدش را
عمه و رنج کوچه گردانیش
حق بده که به یاد او انداخت
عمه اش را گذر گذر بردند
از مسیری که ازدحام آنجاست
یعنی از راه تنگ تر بردند
حق بده که به یاد او انداخت
گیسوانش که خاک آلودهاند
گیسویی را که در دل گودال
غرق خون روی خاکها بودند
روی این کوچهای که از سنگ است
همه جایش نشانی او بود
یاد یک حنجر است این دفعه
نوبت روضهخوانی او بود
هرچه او بیشتر نفس میزد
بیشتر میزدند زینب را
تیغشان مانده بود در گودال
با سپر میزدند زینب را
سر شب کودکان همه در خواب
تا سحر میزدند زینب را
یک نفر در میان گودال و
صد نفر میزدند زینب را