مشخصات شعر

رفتن حبیب بن مظاهر به میدان

شبی از خواب خوش گردیده بیمار

نمودم پیروی از طبع سرشار

 

فتادم من به فکر عشق بازی

که دارد در دو عالم سرفرازی

 

فدای عشق باز کوی جانان

حسین فاطمه شاه شهیدان

 

برو ای دل به سوی کربلایش

حبیب آسا نما جان را فدایش

 

گرفتی اذن جنگ آن پیر عشاق

به جانبازی شه چون بود مشتاق

 

سوی اعدا شد آن پیر خردمند

رجزها خواند در میدان همی چند

 

که ای قوم دغا این عاشق پیر

نه خوف از تیر دارد نی ز شمشیر

 

حبیب مصطفی محبوب دادار

نهادی تیغ کین بر فرق کفار

 

بجنبد عشق پیری گر به دوران

رباید گوی سبقت از جوانان

 

نموده پیش دستی عاشقان را

که تا سازد فدای شاه جان را

 

به فکر عشق بازی عاشق پیر

چه پروا باشدش از نیزه و تیر

 

به جان یاری نمود از شاه بی یار

که تا دستش فتادی آخر از کار

 

به جا آورد او عهد وفا را

که راضی کردی آخر مصطفی را

 

حبیب کوی جانان گشت خسته

ز تیغ اشقیا در هم شکسته

 

شدی صد پاره جسم نازنینش

فکنده نوک نی اندر زمینش

 

حبیب کردگارش شد به بالین

نشسته بر سرش چون جان شیرین

 

چو آمد عشق حق اندر سر پیر

شدی از یاد وی صد زخم شمشیر

 

بگفتا ای حبیب دل کبابم

سلام از من رسان بر جد و بابم

 

بگو با جدم آن ختم نبوت

امان از دست این بی رحم امت

 

ز بعد رفتنت ای شاه بطحی

هزاران ظلم‌ها کردند بر ما

 

بنائی گر حبیبش جان فدا کرد

شه دین را به صد غم مبتلا کرد

رفتن حبیب بن مظاهر به میدان

شبی از خواب خوش گردیده بیمار

نمودم پیروی از طبع سرشار

 

فتادم من به فکر عشق بازی

که دارد در دو عالم سرفرازی

 

فدای عشق باز کوی جانان

حسین فاطمه شاه شهیدان

 

برو ای دل به سوی کربلایش

حبیب آسا نما جان را فدایش

 

گرفتی اذن جنگ آن پیر عشاق

به جانبازی شه چون بود مشتاق

 

سوی اعدا شد آن پیر خردمند

رجزها خواند در میدان همی چند

 

که ای قوم دغا این عاشق پیر

نه خوف از تیر دارد نی ز شمشیر

 

حبیب مصطفی محبوب دادار

نهادی تیغ کین بر فرق کفار

 

بجنبد عشق پیری گر به دوران

رباید گوی سبقت از جوانان

 

نموده پیش دستی عاشقان را

که تا سازد فدای شاه جان را

 

به فکر عشق بازی عاشق پیر

چه پروا باشدش از نیزه و تیر

 

به جان یاری نمود از شاه بی یار

که تا دستش فتادی آخر از کار

 

به جا آورد او عهد وفا را

که راضی کردی آخر مصطفی را

 

حبیب کوی جانان گشت خسته

ز تیغ اشقیا در هم شکسته

 

شدی صد پاره جسم نازنینش

فکنده نوک نی اندر زمینش

 

حبیب کردگارش شد به بالین

نشسته بر سرش چون جان شیرین

 

چو آمد عشق حق اندر سر پیر

شدی از یاد وی صد زخم شمشیر

 

بگفتا ای حبیب دل کبابم

سلام از من رسان بر جد و بابم

 

بگو با جدم آن ختم نبوت

امان از دست این بی رحم امت

 

ز بعد رفتنت ای شاه بطحی

هزاران ظلم‌ها کردند بر ما

 

بنائی گر حبیبش جان فدا کرد

شه دین را به صد غم مبتلا کرد

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×