مشخصات شعر

ضریح تو

 

ای قـد و قامت تـو چون رخ مهسای تو خوش
چشم شهلای تو خوش، بوی دل آرای تو خوش
زلف جان‌بخش تو خوش، ابروی زیبای تو خوش
«ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوۀ شیرین شکر خای تو خوش»

 

ای ضریح تو درخشنده و خوش‌نقش و ظریـف
خاک کـوی تو بهشت است و زمین تو شریف
حرمت خرّم و نورانی و صحن تو نظیف
«همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
هـم‌چو سرو چمن خلد سراپای تو خوش»

 

یوسف حسنی و تابنده جمال تو ملیح
جنگ در راه خداوند و قتال تو ملیح
مرگ بر کام تو شیرین و وصال تو ملیح
«شیوه و ناز تو شیرین، خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا، قد و بالای تو خوش»

 

هم وجــودم شده شاداب‌تر از فصـل بهار
هم نگاهم شده سر مست جمال دلدار
هم شده خاطرم آسوده ز زنگار غبار
«هم گلستان خیـالم ز تو پر نقش و نگــار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش»

 

داغت از روز ازل بــر دل من آتــش‌وار
سینه از هـجر تو شد چشمۀ خونیـن شرار
دیده در آرزوی کرب و بلایـت خون‌بار
«در ره عشــق که از سیل بلا نیسـت گذار
کرده‌ام خاطر خود را به تمنّای تو خوش»

 

ای که هستـی سند عشق و نکوپنداری
در تـو پیداست خدا بندگیّ و سالاری
شهره‌ای در کرم و رأفت و خوش‌رفتاری
«شکر چشم تو چه گویم که بدان بیماری
می‌کند درد مرا از رخ زیبــای تو خوش»

 

تو که هستی؟ که اسیرت ملک و حور و پری است
معبر عشق تو گر سخت و غم‌افزا، گذری است
بر سر «محسن صافی» نه هوای دگری است
«در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطری است
می‌رود حافظ بی‌دل به تولّای تو خوش»

 

ضریح تو

 

ای قـد و قامت تـو چون رخ مهسای تو خوش
چشم شهلای تو خوش، بوی دل آرای تو خوش
زلف جان‌بخش تو خوش، ابروی زیبای تو خوش
«ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوۀ شیرین شکر خای تو خوش»

 

ای ضریح تو درخشنده و خوش‌نقش و ظریـف
خاک کـوی تو بهشت است و زمین تو شریف
حرمت خرّم و نورانی و صحن تو نظیف
«همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
هـم‌چو سرو چمن خلد سراپای تو خوش»

 

یوسف حسنی و تابنده جمال تو ملیح
جنگ در راه خداوند و قتال تو ملیح
مرگ بر کام تو شیرین و وصال تو ملیح
«شیوه و ناز تو شیرین، خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا، قد و بالای تو خوش»

 

هم وجــودم شده شاداب‌تر از فصـل بهار
هم نگاهم شده سر مست جمال دلدار
هم شده خاطرم آسوده ز زنگار غبار
«هم گلستان خیـالم ز تو پر نقش و نگــار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش»

 

داغت از روز ازل بــر دل من آتــش‌وار
سینه از هـجر تو شد چشمۀ خونیـن شرار
دیده در آرزوی کرب و بلایـت خون‌بار
«در ره عشــق که از سیل بلا نیسـت گذار
کرده‌ام خاطر خود را به تمنّای تو خوش»

 

ای که هستـی سند عشق و نکوپنداری
در تـو پیداست خدا بندگیّ و سالاری
شهره‌ای در کرم و رأفت و خوش‌رفتاری
«شکر چشم تو چه گویم که بدان بیماری
می‌کند درد مرا از رخ زیبــای تو خوش»

 

تو که هستی؟ که اسیرت ملک و حور و پری است
معبر عشق تو گر سخت و غم‌افزا، گذری است
بر سر «محسن صافی» نه هوای دگری است
«در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطری است
می‌رود حافظ بی‌دل به تولّای تو خوش»

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×