- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۱/۰۱
- بازدید: ۱۹۷۵
- شماره مطلب: ۶۵۸۲
-
چاپ
کربلای غم
در خودم مانده بودم و ناگاه تا به خود آمدم محرم شد
چشم بستم درون خود باشم کربلای غمت مجسّم شد
همۀ آنچه روضه خوان میگفت پشت این چشم بسته میدیدم
بی خود از خود سیاه پوشیدم کار ده روزم اشک و ماتم شد
عبد بودن، غلامتان بودن، آرزوی محال و دوری بود
هرکجا سر زدم نشد امّا، وسط روضۀ تو کم کم شد
در زمین ما، در آسمانها، هم جمع پیغمبران عزادارت
سینه زن نوح، گریه کن عیسی، روضه خوان غم تو آدم شد
رشته اتّصال من با تو نخ پرچم سیاه هیئت بود
من که ممنونم از علمدارت، باز دستم دخیل پرچم شد
معتقد بودم از همان اول عشق یعنی حسین، یعنی تو
وسط روضۀ سه ساله و شام اعتقادم به عشق محکم شد
راستی دخترم همین امشب تشنۀ آب شد، لبش خشکید
یادم افتاد چشم نمدارت با نگاه رقیّه پر غم شد
یادم آمد که مشک بی سقّا التماس لب تو را میکرد
یادم آمد رسیدی و قدّت از کمر تا شد، از کمر خم شد
-
گنجینۀ اسرار
زیر ایوان طلایت بخت با من یار شد
شور و حالم قیل و قال کوچه و بازار شد
هرکسی عمّان نخواهد شد مگر در خانهات
در حرم بودم، دلم گنجینۀ اسرار شد
-
ارث قبیله
ارث قبیله است که هرکس جوانتر است
مویش سفید گشته و قدش کمانتر است
این بیست و پنج سال که سنی نمیشود
اما بهار عمر شما پر خزانتر است
-
نور واحد
در زیر آفتاب تو ماندی حسین هم
ای تشنه! دور از آب تو ماندی حسین هم
پیر و جوان نداشت، که یک نور واحدید
در قلب شیخ و شاب تو ماندی حسین هم
-
عشق در کرببلا و زندگی در کربلاست
بشنو از من، دارم از یارم حکایت میکنم
سینهای دارم کز آن شرح محبت میکنم
هر جوانی را دلی هر عاشقی را سینهای است
من دلی دارم که آن را وقف هیئت میکنم
کربلای غم
در خودم مانده بودم و ناگاه تا به خود آمدم محرم شد
چشم بستم درون خود باشم کربلای غمت مجسّم شد
همۀ آنچه روضه خوان میگفت پشت این چشم بسته میدیدم
بی خود از خود سیاه پوشیدم کار ده روزم اشک و ماتم شد
عبد بودن، غلامتان بودن، آرزوی محال و دوری بود
هرکجا سر زدم نشد امّا، وسط روضۀ تو کم کم شد
در زمین ما، در آسمانها، هم جمع پیغمبران عزادارت
سینه زن نوح، گریه کن عیسی، روضه خوان غم تو آدم شد
رشته اتّصال من با تو نخ پرچم سیاه هیئت بود
من که ممنونم از علمدارت، باز دستم دخیل پرچم شد
معتقد بودم از همان اول عشق یعنی حسین، یعنی تو
وسط روضۀ سه ساله و شام اعتقادم به عشق محکم شد
راستی دخترم همین امشب تشنۀ آب شد، لبش خشکید
یادم افتاد چشم نمدارت با نگاه رقیّه پر غم شد
یادم آمد که مشک بی سقّا التماس لب تو را میکرد
یادم آمد رسیدی و قدّت از کمر تا شد، از کمر خم شد