مشخصات شعر

نفس نمانده...

نفس نمانده که از تو بپرسم از سر و رویت

لبی نمانده برایت بپرسی از سر و رویم

 

بیا بگو که چرا خون نشسته بر سر مویت

بگو که با تو بگویم ز ‌آتش سر مویم

 

تو و لبان پر از خون، من و کبودی صورت

تو از کدام بگویی، من از کدام بگویم؟

 

رسید‌ه‌ای و نشستی دقایقی به کنارم

چه خوب بود می‌آمد به همره تو عمویم

 

ز پلک پارۀ خود کن نظاره دختر خود را

ببین که بغض غریبی گرفته راه گلویم

 

گمان کنم که ز چهره دگر مرا نشناسی

چنان به صورت من زد، نه بهتر است نگویم

 

ببین که زائر زهرا شدم میانۀ صحرا

دمی‌که مادرت آمد در آن میانه به سویم

 

نمی‌شود ز لبانت یکی دو بوسه بگیرم

ترک‌‌ترک پر زخم است هر کجا که بجویم

 

بیا و دختر خود را ببر تو از دل ویران

دگر نمانده توانی که‌ این مسیر بپویم

 

به قصد کشت مرا می‌زند حرامی‌بی دین

هر آن زمان که به لب نام دلربای تو گویم

***

عیان شود به قیامت شکوه و جاه و جلالم

چو قبر مخفی یاس مدینه سرّ مگویم

 

نفس نمانده...

نفس نمانده که از تو بپرسم از سر و رویت

لبی نمانده برایت بپرسی از سر و رویم

 

بیا بگو که چرا خون نشسته بر سر مویت

بگو که با تو بگویم ز ‌آتش سر مویم

 

تو و لبان پر از خون، من و کبودی صورت

تو از کدام بگویی، من از کدام بگویم؟

 

رسید‌ه‌ای و نشستی دقایقی به کنارم

چه خوب بود می‌آمد به همره تو عمویم

 

ز پلک پارۀ خود کن نظاره دختر خود را

ببین که بغض غریبی گرفته راه گلویم

 

گمان کنم که ز چهره دگر مرا نشناسی

چنان به صورت من زد، نه بهتر است نگویم

 

ببین که زائر زهرا شدم میانۀ صحرا

دمی‌که مادرت آمد در آن میانه به سویم

 

نمی‌شود ز لبانت یکی دو بوسه بگیرم

ترک‌‌ترک پر زخم است هر کجا که بجویم

 

بیا و دختر خود را ببر تو از دل ویران

دگر نمانده توانی که‌ این مسیر بپویم

 

به قصد کشت مرا می‌زند حرامی‌بی دین

هر آن زمان که به لب نام دلربای تو گویم

***

عیان شود به قیامت شکوه و جاه و جلالم

چو قبر مخفی یاس مدینه سرّ مگویم

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×