- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۲۹۲۰
- شماره مطلب: ۶۱۸۸
-
چاپ
لیلۀ پرواز
کربلا بود و شب عاشور بود
صحبت از ایثار و عشق و شور بود
لیلۀ از خویش گردیدن جدا
لیلهی پرواز کردن تا خدا
جان عالم، بین هفتاد و دو تن
ریخت از یاقوت لب درّ سخن
کای شما پیش از ولادت، یار من!
لالههای گلبن ایثار من!
ای یم خونین «لا»، منهاجتان!
زخمتان، بال و پر معراجتان!
قلبتان آمادۀ شمشیرها!
چشمتان، چشمانتظار تیرها!
راهیان وادی «قالوا بلی»!
ماهیان تشنۀ دریای «لا»!
این جماعت، تشنهی خون منند
با شما نه، جمله با من دشمنند
هر که یار یوسف زهرا شود
طعمۀ گرگان این صحرا شود
من به کام مرگ پا بگْذاشتم
بیعتم را از شما برداشتم
عهد من با دوست، عهد دیگر است
ترک هستی، ترک جان، ترک سر است
گر دو صد بار از تنم گیرند پوست
دوست دارم، هرچه دارد دوست، دوست
دوست جسمم را پسندد روی خاک
دوست خواهد پیکرم را چاکچاک
دوست خواهد تا در او فانی شوم
با هزاران زخم، قربانی شوم
دوست از من، ذبح اصغر خواسته
پیکر صد چاک اکبر خواسته
دوست خواهد سنگبارانم کنند
شمع جمع نیزهدارانم کنند
دوست از من خواسته تا از قفا
سر دهم در زیر شمشیر جفا
دوست خواهد تا سر بازارها
اهل بیتم را رسد آزارها
این شب تاریک، این راه دراز
این طریق کوفه، این خطّ حجاز
این شما و این ره دلخواهتان
دوستان! دست خدا همراهتان!
از سخن تا گشت آن مولا خموش
خون انصار خدا آمد به جوش
حبّذا! هفتاد و دو دلباخته
جان خود را وقف جانان ساخته
هر یک از آن جمع هفتاد و دو مرد
پیش هفتاد و دو ملّت بود، فرد
حضرت عبّاس، شیر شیر حق
دست حق، بازوی حق، شمشیر حق
جعفر و عثمان و عون بیبدیل
دستهگلهای گلستان عقیل
مسلم به عوسجه، نافع، بریر
عابس و ضرغامه، یحیی و زهیر
شعله در کانون دل شد دادشان
مانْد در بغض گلو، فریادشان
بود تار و پودشان را این ندا
کای به خاکت، عالم و آدم، فدا!
بیتو ماندن تا ابد، شرمندگی است
با تو جان دادن، تمام زندگی است
بیتو شادی، کوه ماتم میشود
با تو زخم تیغ، مرهم میشود
دامن وصل تو، آغوش خداست
هر که شد بیتو، فراموش خداست
تشنگی با تو بِه از آب بقاست
آب، بیتو آتش خشم خداست
ما تو را در بحر خون تنها نهیم؟
ما تو را در موج دشمن وانهیم؟
جسم ما سالم، تن تو چاکچاک؟
رأس ما بر تن، سر تو روی خاک؟
ما کنار بحر و تو در موج خون؟
ما سلامت، زخم تو از حد، فزون؟
ما به بستر، تو در آغوش تراب؟
ما به سایه، تو میان آفتاب؟
یاد دارم این سخن را از زهیر
آن که در تاریخ خون، یادش به خیر!
گفت: ای جانها بلاگردان تو!
هستِ هستیآفرین قربان تو!
گر هزاران بار از شمشیر تیز
گردد اعضای زهیرت، ریزریز،
پارههای پیکرم سوزد به نار
باد خاکم را بَرَد در کوهسار،
باز باد آرد به هم خاکسترم
جمع گردد، عضوعضو پیکرم،
بار دیگر روح آید در تنم
با تو هرگز عهد خود را نشکنم
عضوعضوم بازگوید یا حسین
با حسینم با حسینم با حسین
-
بر حال حسین گریه کردم
ای بیت خدا، خدانگهدار
ای محفل عاشقان بیدار
ای سنگ نشان کوی دلدار
افسوس که با دو چشم خونبار
من از تو جدا شوم دگر بار
ای بیت خدا، خدانگهدار
-
صفایی ز آب فراتم بده
خداحافظ ای کعبه، ای بزم یار
خداحافظ ای بیت پروردگار
خداحافظ ای محفل اهل راز
خداحافظ ای قبلهام در نماز
-
من عبد گنهکارم و تو حی یگانه
مرغ سحرم دانۀ اشکم شده دانه
پیوسته کشد از جگرم شعله زبانه
تن خسته و کوه گنهم بر روی شانه
من عبد گنهکارم و تو حی یگانه
-
حج عبّاس تو در علقمه بود
کعبه، ای بیت خداوند جلیل
ای به سنگت، اثر پای خلیل
کعبه، ای خانۀ امّید همه
کعبه، ای مرکز توحید همه
لیلۀ پرواز
کربلا بود و شب عاشور بود
صحبت از ایثار و عشق و شور بود
لیلۀ از خویش گردیدن جدا
لیلهی پرواز کردن تا خدا
جان عالم، بین هفتاد و دو تن
ریخت از یاقوت لب درّ سخن
کای شما پیش از ولادت، یار من!
لالههای گلبن ایثار من!
ای یم خونین «لا»، منهاجتان!
زخمتان، بال و پر معراجتان!
قلبتان آمادۀ شمشیرها!
چشمتان، چشمانتظار تیرها!
راهیان وادی «قالوا بلی»!
ماهیان تشنۀ دریای «لا»!
این جماعت، تشنهی خون منند
با شما نه، جمله با من دشمنند
هر که یار یوسف زهرا شود
طعمۀ گرگان این صحرا شود
من به کام مرگ پا بگْذاشتم
بیعتم را از شما برداشتم
عهد من با دوست، عهد دیگر است
ترک هستی، ترک جان، ترک سر است
گر دو صد بار از تنم گیرند پوست
دوست دارم، هرچه دارد دوست، دوست
دوست جسمم را پسندد روی خاک
دوست خواهد پیکرم را چاکچاک
دوست خواهد تا در او فانی شوم
با هزاران زخم، قربانی شوم
دوست از من، ذبح اصغر خواسته
پیکر صد چاک اکبر خواسته
دوست خواهد سنگبارانم کنند
شمع جمع نیزهدارانم کنند
دوست از من خواسته تا از قفا
سر دهم در زیر شمشیر جفا
دوست خواهد تا سر بازارها
اهل بیتم را رسد آزارها
این شب تاریک، این راه دراز
این طریق کوفه، این خطّ حجاز
این شما و این ره دلخواهتان
دوستان! دست خدا همراهتان!
از سخن تا گشت آن مولا خموش
خون انصار خدا آمد به جوش
حبّذا! هفتاد و دو دلباخته
جان خود را وقف جانان ساخته
هر یک از آن جمع هفتاد و دو مرد
پیش هفتاد و دو ملّت بود، فرد
حضرت عبّاس، شیر شیر حق
دست حق، بازوی حق، شمشیر حق
جعفر و عثمان و عون بیبدیل
دستهگلهای گلستان عقیل
مسلم به عوسجه، نافع، بریر
عابس و ضرغامه، یحیی و زهیر
شعله در کانون دل شد دادشان
مانْد در بغض گلو، فریادشان
بود تار و پودشان را این ندا
کای به خاکت، عالم و آدم، فدا!
بیتو ماندن تا ابد، شرمندگی است
با تو جان دادن، تمام زندگی است
بیتو شادی، کوه ماتم میشود
با تو زخم تیغ، مرهم میشود
دامن وصل تو، آغوش خداست
هر که شد بیتو، فراموش خداست
تشنگی با تو بِه از آب بقاست
آب، بیتو آتش خشم خداست
ما تو را در بحر خون تنها نهیم؟
ما تو را در موج دشمن وانهیم؟
جسم ما سالم، تن تو چاکچاک؟
رأس ما بر تن، سر تو روی خاک؟
ما کنار بحر و تو در موج خون؟
ما سلامت، زخم تو از حد، فزون؟
ما به بستر، تو در آغوش تراب؟
ما به سایه، تو میان آفتاب؟
یاد دارم این سخن را از زهیر
آن که در تاریخ خون، یادش به خیر!
گفت: ای جانها بلاگردان تو!
هستِ هستیآفرین قربان تو!
گر هزاران بار از شمشیر تیز
گردد اعضای زهیرت، ریزریز،
پارههای پیکرم سوزد به نار
باد خاکم را بَرَد در کوهسار،
باز باد آرد به هم خاکسترم
جمع گردد، عضوعضو پیکرم،
بار دیگر روح آید در تنم
با تو هرگز عهد خود را نشکنم
عضوعضوم بازگوید یا حسین
با حسینم با حسینم با حسین