- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۱/۰۱
- بازدید: ۸۴۰۰
- شماره مطلب: ۶۰۹۸
-
چاپ
اوّل قمر طاها
دیشب گذری کردم از کوچۀ میخانه
دیدم همه مستان را دیوانۀ دیوانه
ساقیِ بلاجویان شاداب و لبِ خندان
میداد به سرمستان پیمانه به پیمانه
من بودم و تنهایی در حلقۀ شیدایی
دستی ز کرم آمد ناگاه روی شانه
گفتا منشین خاموش در محفل ما رندان
برخیز غزل خوان شو مستانۀ مستانه
سرمست بخوان یا هو جای نگرانی نیست
مولاست که میبخشد عیدانۀ شاهانه
برخواستم و خواندم یا محسن و یا مُجمِل
ما را بنواز امشب ای لطف کریمانه!
هو هاتفی از یثرب میگفت دم مغرب
افطار بفرمایید از سفرۀ جانانه
فرمود کسی مولا فرموده بفرمایید
کردند همه طاعت فرمان ملوکانه
چه سفرۀ رنگینی گسترده به ایوان بود
بسم الله هنگامِ، افطار «حسن جان» بود
ای خال و خط و چشمت تصنیف دل آرایی
نامت حَسن و حُسنت سرچشمۀ زیبایی
هم قامت تو موزون هم صورت تو محشر
پا تا سرتای مولا! مجموعۀ غوغایی
افلاک همی گردد گِرد قد و بالایت
رخسارْ جهان افروز گیسو شب یلدایی
ای روزی هر روزم وابسته به دستانت
ای کاش که رِزقَم را همواره بیفزایی
اوّل قمر طاها اوّل پسر مولا
اوّل ثمر عشق صدیقۀ کبرایی
ای سفرۀ گسترده وی رحمت بی پایان!
ما را بنوازامشبای رأفت زهرایی
کو حاتم طایی تا، پیش تو زند زانو
سالار کریمانی تو حاتم طاهایی
ای حِلم خداوندی اسطورۀ صبری تو
فرمانده بی لشکر سردار شکیبایی
رویای شب و روزم خورشید دل افروزم
عمری ست که با عشقت میسازم و میسوزم
ای نام گران قَدرَت بسم الله قرآنها
وی جنبش لبهایت آرامش طوفانها
هر کس غزلی خواند در مِدحَت تو جانا
میبندد و میسوزد دیوان غزلها را
خورشیدی و چون خورشید سلطانیِ تو محرز
ای سـیطرهات حاکم بر سلطۀ سلطانها
ای میمنۀ هستی در میسرۀ چشمت
وی هم چو علی فاتح در عرصۀ میدانها
در چـشم بلا خیزت خون همه خوابـیده
ای کشتۀ بالفطره از حُسن تو انسانها
هم عرش تو را خواهد هم فرش تو را خواند
پایی بزنای عرشی! در گوشۀ ویرانها
لب وا کن و لبیکی آهسته بگو آخر
مُردند به عشق تواین پاره گریبانها
در پاسخاین پرسش «الملکُ لِمنْ اَلیوم»
رو سوی تو می چرخد انگشت سلیمانها
فریاد زنم محشر از عمق دل مستم
از طایفۀ عشقم ... مجنون حسن هستم
امشب دل دیوانهْ بی تاب حسن گوید
با دست تهی چشمِ پر آب حسن گوید
عشق تو خیالاتی کرده است مرا آقا
هر شب دل آشفته در خواب حسن گوید
با رحمت و احسانِ چشمانِ پر از خیرت
این عاشق شیدا را دریاب...! حسن گوید
امشب همه ذرات هستی حسنی هستند
خورشید، زُحل، ناهید، مهتاب حسن گوید
کی غلغله می افتد؟ در جان همه عالم...
وقتی لبِ عطشانِ ارباب حسن گوید
ذرات به توصیف اوصاف تو مشغولند
سجاده و تسبیح و محراب حسن گوید
ای محور بخشایش در ماه عنایتها
ماه رمضان رب الارباب حسن گوید
ای احسن اسماءِ حُسنای خداوندی
درحُسن تو میبینم غوغای خداوندی
-
تشنۀ دیدار
دست ما نیست اگر دست به دامان توییم
فاطمه خواسته که بی سر و سامان توییم
تا ببینیم کمی از وجنات نبوی
تشنۀ دیدن رخسار درخشان توییم
-
هم صدای حسین در عرفات
ای دعای حسین در عرفات
هم صدای حسین در عرفات
لابه لای دعا تو را میخواند
آشنای حسین! در عرفات
-
روح مناجات
ای امیر عرفه! دست من و دامانت
جان به قربان تو و گردش آن چشمانت
ای امیر عرفه! ذکر لبت را قربان
حال پر سوز و غم نیمه شبت را قربان
-
ای غزل خوان چشم تو حافظ
دل سپردم به مهر مهرویی
گرچه آلودهای خرابم من
عرش اعلی اگر شود جایم
خاک راه ابوترابم من
اوّل قمر طاها
دیشب گذری کردم از کوچۀ میخانه
دیدم همه مستان را دیوانۀ دیوانه
ساقیِ بلاجویان شاداب و لبِ خندان
میداد به سرمستان پیمانه به پیمانه
من بودم و تنهایی در حلقۀ شیدایی
دستی ز کرم آمد ناگاه روی شانه
گفتا منشین خاموش در محفل ما رندان
برخیز غزل خوان شو مستانۀ مستانه
سرمست بخوان یا هو جای نگرانی نیست
مولاست که میبخشد عیدانۀ شاهانه
برخواستم و خواندم یا محسن و یا مُجمِل
ما را بنواز امشب ای لطف کریمانه!
هو هاتفی از یثرب میگفت دم مغرب
افطار بفرمایید از سفرۀ جانانه
فرمود کسی مولا فرموده بفرمایید
کردند همه طاعت فرمان ملوکانه
چه سفرۀ رنگینی گسترده به ایوان بود
بسم الله هنگامِ، افطار «حسن جان» بود
ای خال و خط و چشمت تصنیف دل آرایی
نامت حَسن و حُسنت سرچشمۀ زیبایی
هم قامت تو موزون هم صورت تو محشر
پا تا سرتای مولا! مجموعۀ غوغایی
افلاک همی گردد گِرد قد و بالایت
رخسارْ جهان افروز گیسو شب یلدایی
ای روزی هر روزم وابسته به دستانت
ای کاش که رِزقَم را همواره بیفزایی
اوّل قمر طاها اوّل پسر مولا
اوّل ثمر عشق صدیقۀ کبرایی
ای سفرۀ گسترده وی رحمت بی پایان!
ما را بنوازامشبای رأفت زهرایی
کو حاتم طایی تا، پیش تو زند زانو
سالار کریمانی تو حاتم طاهایی
ای حِلم خداوندی اسطورۀ صبری تو
فرمانده بی لشکر سردار شکیبایی
رویای شب و روزم خورشید دل افروزم
عمری ست که با عشقت میسازم و میسوزم
ای نام گران قَدرَت بسم الله قرآنها
وی جنبش لبهایت آرامش طوفانها
هر کس غزلی خواند در مِدحَت تو جانا
میبندد و میسوزد دیوان غزلها را
خورشیدی و چون خورشید سلطانیِ تو محرز
ای سـیطرهات حاکم بر سلطۀ سلطانها
ای میمنۀ هستی در میسرۀ چشمت
وی هم چو علی فاتح در عرصۀ میدانها
در چـشم بلا خیزت خون همه خوابـیده
ای کشتۀ بالفطره از حُسن تو انسانها
هم عرش تو را خواهد هم فرش تو را خواند
پایی بزنای عرشی! در گوشۀ ویرانها
لب وا کن و لبیکی آهسته بگو آخر
مُردند به عشق تواین پاره گریبانها
در پاسخاین پرسش «الملکُ لِمنْ اَلیوم»
رو سوی تو می چرخد انگشت سلیمانها
فریاد زنم محشر از عمق دل مستم
از طایفۀ عشقم ... مجنون حسن هستم
امشب دل دیوانهْ بی تاب حسن گوید
با دست تهی چشمِ پر آب حسن گوید
عشق تو خیالاتی کرده است مرا آقا
هر شب دل آشفته در خواب حسن گوید
با رحمت و احسانِ چشمانِ پر از خیرت
این عاشق شیدا را دریاب...! حسن گوید
امشب همه ذرات هستی حسنی هستند
خورشید، زُحل، ناهید، مهتاب حسن گوید
کی غلغله می افتد؟ در جان همه عالم...
وقتی لبِ عطشانِ ارباب حسن گوید
ذرات به توصیف اوصاف تو مشغولند
سجاده و تسبیح و محراب حسن گوید
ای محور بخشایش در ماه عنایتها
ماه رمضان رب الارباب حسن گوید
ای احسن اسماءِ حُسنای خداوندی
درحُسن تو میبینم غوغای خداوندی