- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۹۷۵
- شماره مطلب: ۵۸۸۶
-
چاپ
نوبت سواری
ساربان زد چون که بانگ «الرّحیل»
عشق، خود آن کاروان را شد دلیل
چون سواری، نوبت بانو رسید
جامۀ صبر و شکیبایی درید
منکسف از آه، روی ماه کرد
روی دل را سوی قربانگاه کرد
گفت کای درماندگان را دستگیر!
خیز و بنْگر خواهر خود را اسیر
ماندهام تنها و بی پشت و پناه
یک تن و یک قافله افغان و آه
شد روان، آن کاروان رنج و غم
در منای حق ز میقات حرم
گفت زینب با دلی زار و ملول:
ساربانا! از چهای اینسان عجول؟
دارم اندر بر، دلی، ای ساربان!
پُر ز خونِ تر، دلی، ای ساربان!
ساربانا! رو به کوی دوست کن
رو در آن کویی که آن مهروست کن
ساربانا! رو به سوی شاه کن
شاه را از حال ما آگاه کن
کاروان چون جانب مقتل رسید
من چه گویم تا که آن خواهر چه دید؟
از شتر افکنْد پس خود را به زیر
دید تلّی را پُر از شمشیر و تیر
از تن آن یوسف دشت بلا
جمع کرد او تیغ و تیر و نیزهها
جلوۀ حق گشت آن گه در ظهور
شد هویدا، مظهر «الله نور»
ای دل زینب به عشقت، مبتلا!
گفته بودی ترک ما دیشب چرا؟
در کجا، ای جان؟ تو بیما بودهای؟
اندر این صحرا تو تنها بودهای؟
داری از حال یتیمانت، خبر؟
ای یتیمان را تو خود بوده پدر!
شور عشقت، گرمی بازار من
بست سوی کوفه، آخر بار من
دارم از کویت کنون عزم سفر
خیز از جا بر یتیمانت نگر
خوش بخواب، ای جان! که اینجا جای توست
از ازل، خود منزل و مأوای توست
«خوش بخواب، ای ماه دلافروز من!
شِکوه بر لب مانْد و شب شد، روز من»
«کوفیان بستند بار محملم
رفتم امّا پیش تو باشد دلم»
داستان زینب اندر کربلا
کرد، «منصوری»! بسی محشر به پا
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
نوبت سواری
ساربان زد چون که بانگ «الرّحیل»
عشق، خود آن کاروان را شد دلیل
چون سواری، نوبت بانو رسید
جامۀ صبر و شکیبایی درید
منکسف از آه، روی ماه کرد
روی دل را سوی قربانگاه کرد
گفت کای درماندگان را دستگیر!
خیز و بنْگر خواهر خود را اسیر
ماندهام تنها و بی پشت و پناه
یک تن و یک قافله افغان و آه
شد روان، آن کاروان رنج و غم
در منای حق ز میقات حرم
گفت زینب با دلی زار و ملول:
ساربانا! از چهای اینسان عجول؟
دارم اندر بر، دلی، ای ساربان!
پُر ز خونِ تر، دلی، ای ساربان!
ساربانا! رو به کوی دوست کن
رو در آن کویی که آن مهروست کن
ساربانا! رو به سوی شاه کن
شاه را از حال ما آگاه کن
کاروان چون جانب مقتل رسید
من چه گویم تا که آن خواهر چه دید؟
از شتر افکنْد پس خود را به زیر
دید تلّی را پُر از شمشیر و تیر
از تن آن یوسف دشت بلا
جمع کرد او تیغ و تیر و نیزهها
جلوۀ حق گشت آن گه در ظهور
شد هویدا، مظهر «الله نور»
ای دل زینب به عشقت، مبتلا!
گفته بودی ترک ما دیشب چرا؟
در کجا، ای جان؟ تو بیما بودهای؟
اندر این صحرا تو تنها بودهای؟
داری از حال یتیمانت، خبر؟
ای یتیمان را تو خود بوده پدر!
شور عشقت، گرمی بازار من
بست سوی کوفه، آخر بار من
دارم از کویت کنون عزم سفر
خیز از جا بر یتیمانت نگر
خوش بخواب، ای جان! که اینجا جای توست
از ازل، خود منزل و مأوای توست
«خوش بخواب، ای ماه دلافروز من!
شِکوه بر لب مانْد و شب شد، روز من»
«کوفیان بستند بار محملم
رفتم امّا پیش تو باشد دلم»
داستان زینب اندر کربلا
کرد، «منصوری»! بسی محشر به پا