- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۶۰۳
- شماره مطلب: ۵۸۴۴
-
چاپ
زین تهی
چون ز پشت ذوالجناح افتاد شاه
تیره شد خورشید و مه گم کرد راه
گشت جوشان و خروشان، ذوالجناح
گه دریدی قلب لشکر، گه جناح
بس نشسته تیر اندر پیکرش
راست گفتی، رُسته شد بال و پرش
کرد رنگین یال خود با خون شاه
اینچنین آمد به سوی خیمهگاه
از خروش مرکب شه، بانوان
جمله جوشان و خروشان و نوان
از درون خیمه، بیرون تاختند
پای را از سر همی نشناختند
ندبه سر کردند، گِرد اسب شاه
غلغله بر شد ز ماهی تا به ماه
ذوالجناحا! کو خدیو مستطاب؟
آسمانا! بازگو از آفتاب
ذوالجناحا! بازگو، چون شد حسین؟
قطب امکان، پادشاه عالمین
ذوالجناحا! گشته زینت واژگون
فاش میگوید که حال شاه، چون
ذوالجناحا! بر تو آن زین تهی
میدهد پیغام آن سرو سهی
ای دریغا! سرو بستان ولا
سرنگون شد در زمین کربلا
-
توشۀ اشک
بیرون شهر بار گشودند قافله
نه غیر ندبه کار و نه جز نوحه، مشغله
افراشتند خیمهی اهل حرم، نخست
زآن پس سرای پردهی سالار قافله
-
کهکشان نظارهگر
چون پیش چشمشان، سر شه بر سنان گذشت
در حیرتم که بر سر زینب، چسان گذشت
تا بوسدش گلو، نرسیدش به نیزه، دست
آوخ که نیزه نیز بر او سرگران گذشت!
-
گهوارۀ خاک
بر کشتگان ز غرفهی جنّت، نظاره کن
اوّل، نظر بدین بدن پارهپاره کن
با اینکه زخم پیکر او را شماره نیست
باز آی و زخم پیکر او را شماره کن
-
آخر ذبیح
مقتل شهزاده عبدالله را
بشْنو و برکش به گردون، آه را
کودکی خورشیدوَش، طفلی صبیح
در ره سلطان دین، آخرذبیح
زین تهی
چون ز پشت ذوالجناح افتاد شاه
تیره شد خورشید و مه گم کرد راه
گشت جوشان و خروشان، ذوالجناح
گه دریدی قلب لشکر، گه جناح
بس نشسته تیر اندر پیکرش
راست گفتی، رُسته شد بال و پرش
کرد رنگین یال خود با خون شاه
اینچنین آمد به سوی خیمهگاه
از خروش مرکب شه، بانوان
جمله جوشان و خروشان و نوان
از درون خیمه، بیرون تاختند
پای را از سر همی نشناختند
ندبه سر کردند، گِرد اسب شاه
غلغله بر شد ز ماهی تا به ماه
ذوالجناحا! کو خدیو مستطاب؟
آسمانا! بازگو از آفتاب
ذوالجناحا! بازگو، چون شد حسین؟
قطب امکان، پادشاه عالمین
ذوالجناحا! گشته زینت واژگون
فاش میگوید که حال شاه، چون
ذوالجناحا! بر تو آن زین تهی
میدهد پیغام آن سرو سهی
ای دریغا! سرو بستان ولا
سرنگون شد در زمین کربلا