- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۳۰۵
- شماره مطلب: ۵۸۳۷
-
چاپ
رایت خورشید
رایت خورشید غیرت شد بلند
وز فلک، آواز حیرت شد بلند
پا نهاد آن سروقامت در رکاب
سر زد آشوبِ قیامت در رکاب
این منم، ای کوفیان بیوفا!
پور حیدر، یادگار مصطفی
این منم، فرزند پاک فاطمه
با لب عطشان، کنار علقمه
تا به کی ماهِ شریعت در خسوف؟
آمدم، آری؛ «خُذینی، یا سیوف!»
غیرت من از تبار حیدر است
مرگ از ذلّت به کامم، خوشتر است
آسمانها، خونفشان بر حال او
رفت و تیغ آمد به استقبال او
تیغ او در رقص شد بیواهمه
کوفیان بستند راهش را همه
غرق خون شد، ناگهان عمّامهاش
بوسهگاه تیرها شد جامهاش
خود که دارد زَهره آخر؟ ای خدا!
تا سر خورشید را سازد جدا
ذوالجناح از دشت خون برگشته است
یال و پیشانی به خون، آغشته است
از طواف تیر و شمشیر آمده است
راست، چون نیزاری از تیر آمده است
در دلش، توفان داغی سرکش است
در نگاهش، شعلههای آتش است
ذوالجناح از بیکسی، لب دوخته
وای! از این خیمههای سوخته
وای! از این کودکان بیپناه
آه! از این غنچههای بیسر، آه!
اسبها بر جسم مولا تاختند
پیکر خورشید را نشناختند
از غباران، آسمان، تاریک شد
ساعت محشر مگر نزدیک شد؟
بنْگرید، این کشتۀ عطشانلب است
بشْنوید، آنک خروش زینب است
باز هم خیل غریبان، بیپناه
باز هم گودال سرخ قتلگاه
کیست این آیینۀ خون خدا؟
مانده «مسلوبُ العمامه و الرّدا»
مانده بر صحرا پُر از خون، مشت تو
بردهاند انگشتر و انگشت تو
عصرِ عاشوراست، یا «خیرالانام»!
رأس پاکت میشود، سوغات شام
-
خورشید شیعه
ای پنجمین امام، یا باقرالعلوم
بر رفعتت سلام، یا باقرالعلوم
بر علم مصطفی باب تو بود باب
وآن خانه را تو بام، یا باقرالعلوم -
تنها گل نچیدۀ تو
قلم زدند به خون سر بریدۀ تو
فرشتگان نگارندۀ جریدۀ تو
شب از دعای درختان روشن ملکوتگذشت کفتر آه به خون تپیدۀ تو
-
خیمۀ نور
شیعیان! رخت عزا بر تن کنید
کربلا در کربلا، شیون کنید
آفتاب غیرتِ حق، منجلی است
موسم سوگِ حسین بن علی است
-
قبلۀ قبیله
آسمانها، سوگوار کیستند؟
خیمهها، چشمانتظار کیستند؟
باغبانِ غنچههای یاس کو؟
بچّهها! آخر عمو عبّاس کو؟
رایت خورشید
رایت خورشید غیرت شد بلند
وز فلک، آواز حیرت شد بلند
پا نهاد آن سروقامت در رکاب
سر زد آشوبِ قیامت در رکاب
این منم، ای کوفیان بیوفا!
پور حیدر، یادگار مصطفی
این منم، فرزند پاک فاطمه
با لب عطشان، کنار علقمه
تا به کی ماهِ شریعت در خسوف؟
آمدم، آری؛ «خُذینی، یا سیوف!»
غیرت من از تبار حیدر است
مرگ از ذلّت به کامم، خوشتر است
آسمانها، خونفشان بر حال او
رفت و تیغ آمد به استقبال او
تیغ او در رقص شد بیواهمه
کوفیان بستند راهش را همه
غرق خون شد، ناگهان عمّامهاش
بوسهگاه تیرها شد جامهاش
خود که دارد زَهره آخر؟ ای خدا!
تا سر خورشید را سازد جدا
ذوالجناح از دشت خون برگشته است
یال و پیشانی به خون، آغشته است
از طواف تیر و شمشیر آمده است
راست، چون نیزاری از تیر آمده است
در دلش، توفان داغی سرکش است
در نگاهش، شعلههای آتش است
ذوالجناح از بیکسی، لب دوخته
وای! از این خیمههای سوخته
وای! از این کودکان بیپناه
آه! از این غنچههای بیسر، آه!
اسبها بر جسم مولا تاختند
پیکر خورشید را نشناختند
از غباران، آسمان، تاریک شد
ساعت محشر مگر نزدیک شد؟
بنْگرید، این کشتۀ عطشانلب است
بشْنوید، آنک خروش زینب است
باز هم خیل غریبان، بیپناه
باز هم گودال سرخ قتلگاه
کیست این آیینۀ خون خدا؟
مانده «مسلوبُ العمامه و الرّدا»
مانده بر صحرا پُر از خون، مشت تو
بردهاند انگشتر و انگشت تو
عصرِ عاشوراست، یا «خیرالانام»!
رأس پاکت میشود، سوغات شام