- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۳۴۵۱
- شماره مطلب: ۵۸۳۶
-
چاپ
معراج شهادت
شد به رفرف همچو پیغمبر سوار
سوی معراج شهادت، رهسپار
اللَّه! اللَّه! کز همان اوّلقدم
در وجود افتاد فریاد عدم
انبیا یکباره بر پا خاستند
اذن جانبازی ز مولا خواستند
«بوالبشر» آهی کشید از پا نشست
نوح را از گریه، توفان داد دست
روح میشد از تن عیسی، رها
غم به موسی تاخت همچون اژدها
شد «خلیلالله»، سر تا پا خروش
خون اسماعیل سخت آمد به جوش
روز بر یعقوب شد، شام سیاه
خواست یوسف رو نماید سوی چاه
بود ارواح رسل در اضطراب
کز امام عاشقان آمد خطاب
کای رسولان! از چه خود را باختید؟
خویش را سدّ ره من ساختید؟
تیر دشمن، بال معراج من است
خطّ خون تا دوست، منهاج من است
سدّ راه من نگردد هیچ کس
دوست را با دوست بگْذارید و بس
دوست دارم تا به پای دلبرم
بارها از تن جدا گردد سرم
دوست دارم تا ز تیر قاتلم
چشمهچشمه چون زره گردد دلم
دوست دارم کز هجوم زخم تن
دخترم گوید که «هذا نَعشُ من؟»
بیرضای دوست، هر شادی، غم است
زخم تیغی کاو پسندد، مرهم است
خواست تا در هم فروریزد سپهر
رفت تا افتد ز گردون، ماه و مهر
آسمان پُر شد ز لبّیک مَلَک
اختران کردند گم، ره در فلک
از فرشته، از مَلَک تا وحش و طیر
روحشان گِرد سر شه کرد سِیر
او که با حق، عهد و پیمان بسته بود
دیگر از جان و جهان، دلخسته بود
چشم حسرت دوخته بر تیرها
زیر لب میگفت با شمشیرها:
تیرها! شمشیرها! اینک منم
همّتی تا بگْذرید از جوشنم
گر چه باشد آب، مَهر مادرم
من به آب تیغها، تشنهترم
من اگر از مکّه بیرون آمدم
بر طواف کعبۀ خون آمدم
حجّ من، «خون گلو»افشانی است
جامۀ احرام من، عریانی است
حجّ من، دیدار حق در کربلاست
مروه، گودال و صفا، تشت طلاست
تا نگردد سدّ راهش هیچ کس
از حرم میرانْد با سرعت، فرس
عرشیان، خندان به استقبال او
فرشیان را جان و دل، دنبال او
خشک و تر، از کام خشکش سوخته
نیل و جیحون و فرات افروخته
تیرها از دور، گریانش همه
نیزهها در خطّ فرمانش همه
تیغها را در غلاف خود، وقوف
تا ندا آید، «خُذینی یا سیوف»
چون «خُذینی» رانْد بر لب در مصاف
تیغها جَستند بیرون از غلاف
همزمان با نیزهها و تیرها
خاست فریاد از دم شمشیرها
کای حسین! اینک به فرمان توایم
ما به دست خصم، از آن توایم
حکم کن تا قلب اهریمن دریم
سر فرو در سینۀ دشمن بریم
رشتهها زین قوم کافر میبُریم
از تمام شمرها، سر میبُریم
شه اشارت کرد کای شمشیرها!
نیزهها و سنگها و تیرها!
دوستان! با خصم، همراهی کنید
وای! اگر امروز، کوتاهی کنید
عهد من با دوست، عهدی محکم است
هر چه زخم آید بر اندامم، کم است
پیشتر از خلقت این روزگار
بودهام امروز را چشمانتظار
تا مرا در کار خود، یاری کنید
موج خون از رگرگم، جاری کنید
آنچنان ریزید با هم بر سرم
تا که نشناسد تنم را دخترم
روز، روز سنگباران من است
عیدِ حجّ خونِ یاران من است
حجّ من، زخم هجوم تیرهاست
جامۀ احرام من، شمشیرهاست
حج بُوَد، سر تا قدم فانی شدن
در منای دوست، قربانی شدن
زمزم من، حلق مذبوح من است
روح حج، در جسم مجروح من است
یار را دیدند چون تسلیم یار
تیغها دادند از کف، اختیار
دشمنان از چار جانب تاختند
لرزه بر هفت آسمان انداختند
آن یم توفانی خشم خدا
ناگهان جنبید چون کوهی ز جا
کام، تشنه؛ غم، فزون؛ دل، داغدار
گشت فردی حملهور بر سی هزار
ای شگفت! از اینکه گفتند «الحذر»
سی هزار از بیم تیغ یک نفر
نوک تیر از چشمهی تنگ زره
زخمهایش را به هم میزد گره
زخم تن چون ریگ صحرا بیشمار
باز خصم از زخم تیغش در فرار
هفت نوبت، رشتۀ دشمن گسیخت
سر فکند و دست و پا بر خاک ریخت
چرخ را برخاست فریاد از درون
آسمان شد غرق، در دریای خون
ناگهان آورد یاد از عهد دوست
گفت: تیغ انداختن اینجا نکوست
تیغ را افکنْد و سر بر کف گرفت
جان شیرین چون سپر بر کف گرفت
روبهان در معرکه گشتند شیر
بازگردیدند با شمشیر و تیر
بس که گلزخمش رسید از تیغ مرگ
عضوعضوش گشت چون گل، برگبرگ
آنش از شمشیر و این با نیزه کُشت
تیر بر دل رفت و بیرون شد ز پشت
مهر، ذرّهذرّه از شمشیر شد
گل بسان خارپشت از تیر شد
بُغض کوفی بین و حدّ کینه را
سنگباران میکند آیینه را
دل! مگر سنگی؟ بسوز از این شرار
دیده! چون شد غیرتت؟ اشکی ببار
ای ملایک! ناله و افغان کنید
آسمان را بر زمین، ویران کنید
آه! یاران! آسمان شد چاکچاک
آفتاب فاطمه شد نقش خاک
چرخ را بر سر، هوای خیرگی است
نور را کشتند، عالم، تیرگی است
آه! کز سر تا قدم افروختم
در میان آب و آتش سوختم
دیگر از جان و جهان، دل کندهام
میندانم مردهام یا زندهام
آفتاب! از آتش دل، دود شو
ای سپهر نیلگون! نابود شو
ای زمین! از سینه آتش برفروز
هم بسوزان آسمان را، هم بسوز
محشر آمد، صور اسرافیل کو؟
صیحه و فریاد جبرائیل کو؟
ای ملایک! رو در این هامون کنید
شمر را از قتلگه بیرون کنید
ای عزیز فاطمه! دادی بزن
آخر، ای مظلوم! فریادی بزن
چارهی خصم بدآیین کن، حسین!
لب گشا یک لحظه نفرین کن، حسین!
ای یم رحمت، نمی از ابر تو!
ای دو صد ایّوب، مات صبر تو!
چشم هستی بر تو خون بارد، حسین!
صبر هم اندازهای دارد، حسین!
گِرد باغ لالهات، خار و خس است
عترتت در بین دشمن، بیکس است
قلب دریا سوخته چون حنجرت
از صدای آبآب دخترت
پیکرت آغشته با خون دل است
طرّهات در پنجههای قاتل است
یا ز دست قاتلت، خنجر بگیر
یا ره گودال بر مادر بگیر
کربلا! این رسم مهمانداری است؟
از گلوی میهمان، خون، جاری است
ای جفاجوی ستمگر! آسمان!
کار خود را کردی آخر؟ آسمان!
دیدی آخر فتنهها انگیختند؟
بر زمین، خون خدا را ریختند
تیغ قاتل زین جنایت، خون گریست
من نمیدانم که زهرا چون گریست
مانده در نای گلو، آوای من
وای من! ای وای من! ای وای من!
کربلا دریایی از خون آمده
شمر از گودال، بیرون آمده
قرص خورشید است در پیراهنش
میچکد خون خدا از دامنش
آن سر ببریده گویی دمبهدم
میخورَد لبهای عطشانش به هم
ریزد از چشمان خونینش، گلاب
زیر لب آهسته گوید: آبآب
-
بر حال حسین گریه کردم
ای بیت خدا، خدانگهدار
ای محفل عاشقان بیدار
ای سنگ نشان کوی دلدار
افسوس که با دو چشم خونبار
من از تو جدا شوم دگر بار
ای بیت خدا، خدانگهدار
-
صفایی ز آب فراتم بده
خداحافظ ای کعبه، ای بزم یار
خداحافظ ای بیت پروردگار
خداحافظ ای محفل اهل راز
خداحافظ ای قبلهام در نماز
-
من عبد گنهکارم و تو حی یگانه
مرغ سحرم دانۀ اشکم شده دانه
پیوسته کشد از جگرم شعله زبانه
تن خسته و کوه گنهم بر روی شانه
من عبد گنهکارم و تو حی یگانه
-
حج عبّاس تو در علقمه بود
کعبه، ای بیت خداوند جلیل
ای به سنگت، اثر پای خلیل
کعبه، ای خانۀ امّید همه
کعبه، ای مرکز توحید همه
معراج شهادت
شد به رفرف همچو پیغمبر سوار
سوی معراج شهادت، رهسپار
اللَّه! اللَّه! کز همان اوّلقدم
در وجود افتاد فریاد عدم
انبیا یکباره بر پا خاستند
اذن جانبازی ز مولا خواستند
«بوالبشر» آهی کشید از پا نشست
نوح را از گریه، توفان داد دست
روح میشد از تن عیسی، رها
غم به موسی تاخت همچون اژدها
شد «خلیلالله»، سر تا پا خروش
خون اسماعیل سخت آمد به جوش
روز بر یعقوب شد، شام سیاه
خواست یوسف رو نماید سوی چاه
بود ارواح رسل در اضطراب
کز امام عاشقان آمد خطاب
کای رسولان! از چه خود را باختید؟
خویش را سدّ ره من ساختید؟
تیر دشمن، بال معراج من است
خطّ خون تا دوست، منهاج من است
سدّ راه من نگردد هیچ کس
دوست را با دوست بگْذارید و بس
دوست دارم تا به پای دلبرم
بارها از تن جدا گردد سرم
دوست دارم تا ز تیر قاتلم
چشمهچشمه چون زره گردد دلم
دوست دارم کز هجوم زخم تن
دخترم گوید که «هذا نَعشُ من؟»
بیرضای دوست، هر شادی، غم است
زخم تیغی کاو پسندد، مرهم است
خواست تا در هم فروریزد سپهر
رفت تا افتد ز گردون، ماه و مهر
آسمان پُر شد ز لبّیک مَلَک
اختران کردند گم، ره در فلک
از فرشته، از مَلَک تا وحش و طیر
روحشان گِرد سر شه کرد سِیر
او که با حق، عهد و پیمان بسته بود
دیگر از جان و جهان، دلخسته بود
چشم حسرت دوخته بر تیرها
زیر لب میگفت با شمشیرها:
تیرها! شمشیرها! اینک منم
همّتی تا بگْذرید از جوشنم
گر چه باشد آب، مَهر مادرم
من به آب تیغها، تشنهترم
من اگر از مکّه بیرون آمدم
بر طواف کعبۀ خون آمدم
حجّ من، «خون گلو»افشانی است
جامۀ احرام من، عریانی است
حجّ من، دیدار حق در کربلاست
مروه، گودال و صفا، تشت طلاست
تا نگردد سدّ راهش هیچ کس
از حرم میرانْد با سرعت، فرس
عرشیان، خندان به استقبال او
فرشیان را جان و دل، دنبال او
خشک و تر، از کام خشکش سوخته
نیل و جیحون و فرات افروخته
تیرها از دور، گریانش همه
نیزهها در خطّ فرمانش همه
تیغها را در غلاف خود، وقوف
تا ندا آید، «خُذینی یا سیوف»
چون «خُذینی» رانْد بر لب در مصاف
تیغها جَستند بیرون از غلاف
همزمان با نیزهها و تیرها
خاست فریاد از دم شمشیرها
کای حسین! اینک به فرمان توایم
ما به دست خصم، از آن توایم
حکم کن تا قلب اهریمن دریم
سر فرو در سینۀ دشمن بریم
رشتهها زین قوم کافر میبُریم
از تمام شمرها، سر میبُریم
شه اشارت کرد کای شمشیرها!
نیزهها و سنگها و تیرها!
دوستان! با خصم، همراهی کنید
وای! اگر امروز، کوتاهی کنید
عهد من با دوست، عهدی محکم است
هر چه زخم آید بر اندامم، کم است
پیشتر از خلقت این روزگار
بودهام امروز را چشمانتظار
تا مرا در کار خود، یاری کنید
موج خون از رگرگم، جاری کنید
آنچنان ریزید با هم بر سرم
تا که نشناسد تنم را دخترم
روز، روز سنگباران من است
عیدِ حجّ خونِ یاران من است
حجّ من، زخم هجوم تیرهاست
جامۀ احرام من، شمشیرهاست
حج بُوَد، سر تا قدم فانی شدن
در منای دوست، قربانی شدن
زمزم من، حلق مذبوح من است
روح حج، در جسم مجروح من است
یار را دیدند چون تسلیم یار
تیغها دادند از کف، اختیار
دشمنان از چار جانب تاختند
لرزه بر هفت آسمان انداختند
آن یم توفانی خشم خدا
ناگهان جنبید چون کوهی ز جا
کام، تشنه؛ غم، فزون؛ دل، داغدار
گشت فردی حملهور بر سی هزار
ای شگفت! از اینکه گفتند «الحذر»
سی هزار از بیم تیغ یک نفر
نوک تیر از چشمهی تنگ زره
زخمهایش را به هم میزد گره
زخم تن چون ریگ صحرا بیشمار
باز خصم از زخم تیغش در فرار
هفت نوبت، رشتۀ دشمن گسیخت
سر فکند و دست و پا بر خاک ریخت
چرخ را برخاست فریاد از درون
آسمان شد غرق، در دریای خون
ناگهان آورد یاد از عهد دوست
گفت: تیغ انداختن اینجا نکوست
تیغ را افکنْد و سر بر کف گرفت
جان شیرین چون سپر بر کف گرفت
روبهان در معرکه گشتند شیر
بازگردیدند با شمشیر و تیر
بس که گلزخمش رسید از تیغ مرگ
عضوعضوش گشت چون گل، برگبرگ
آنش از شمشیر و این با نیزه کُشت
تیر بر دل رفت و بیرون شد ز پشت
مهر، ذرّهذرّه از شمشیر شد
گل بسان خارپشت از تیر شد
بُغض کوفی بین و حدّ کینه را
سنگباران میکند آیینه را
دل! مگر سنگی؟ بسوز از این شرار
دیده! چون شد غیرتت؟ اشکی ببار
ای ملایک! ناله و افغان کنید
آسمان را بر زمین، ویران کنید
آه! یاران! آسمان شد چاکچاک
آفتاب فاطمه شد نقش خاک
چرخ را بر سر، هوای خیرگی است
نور را کشتند، عالم، تیرگی است
آه! کز سر تا قدم افروختم
در میان آب و آتش سوختم
دیگر از جان و جهان، دل کندهام
میندانم مردهام یا زندهام
آفتاب! از آتش دل، دود شو
ای سپهر نیلگون! نابود شو
ای زمین! از سینه آتش برفروز
هم بسوزان آسمان را، هم بسوز
محشر آمد، صور اسرافیل کو؟
صیحه و فریاد جبرائیل کو؟
ای ملایک! رو در این هامون کنید
شمر را از قتلگه بیرون کنید
ای عزیز فاطمه! دادی بزن
آخر، ای مظلوم! فریادی بزن
چارهی خصم بدآیین کن، حسین!
لب گشا یک لحظه نفرین کن، حسین!
ای یم رحمت، نمی از ابر تو!
ای دو صد ایّوب، مات صبر تو!
چشم هستی بر تو خون بارد، حسین!
صبر هم اندازهای دارد، حسین!
گِرد باغ لالهات، خار و خس است
عترتت در بین دشمن، بیکس است
قلب دریا سوخته چون حنجرت
از صدای آبآب دخترت
پیکرت آغشته با خون دل است
طرّهات در پنجههای قاتل است
یا ز دست قاتلت، خنجر بگیر
یا ره گودال بر مادر بگیر
کربلا! این رسم مهمانداری است؟
از گلوی میهمان، خون، جاری است
ای جفاجوی ستمگر! آسمان!
کار خود را کردی آخر؟ آسمان!
دیدی آخر فتنهها انگیختند؟
بر زمین، خون خدا را ریختند
تیغ قاتل زین جنایت، خون گریست
من نمیدانم که زهرا چون گریست
مانده در نای گلو، آوای من
وای من! ای وای من! ای وای من!
کربلا دریایی از خون آمده
شمر از گودال، بیرون آمده
قرص خورشید است در پیراهنش
میچکد خون خدا از دامنش
آن سر ببریده گویی دمبهدم
میخورَد لبهای عطشانش به هم
ریزد از چشمان خونینش، گلاب
زیر لب آهسته گوید: آبآب