- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۲۹۸
- شماره مطلب: ۵۸۱۳
-
چاپ
بدرود آخر
ظهر بود و مهر میتابید نور
دشت بود آتش به جان، همچون تنور
کربلا بود، آری؛ آن صحرای غم
لیک نی آن کربلای صبحدم
بود در آن وادی پُر سوز و تف
صد چمن بشْکفته گل در هر طرف
سروها افتاده از پا هر کنار
غنچهها پرپر ز جور نیش خار
رشک باغ خلد، دشت پُرخطر
شه به تنهایی در آن نظّارهگر
در کنار هر گل و هر نوگلی
نالهای سر میدهد چون بلبلی
باغبان گلشن عشق و وداد
قصّهها از هر گلی دارد به یاد
یاد یاران کرد آن یار بلا
دید یاری نیستش جز ابتلا
بسته بار خویش، اخوان صفا
مانده شاه کربلا و کربلا
خاک تا گیرد از او پیرایهای
بود تنها او و تنها سایهای
با قیام آن قد محشرقیام
داشت نقش سایۀ او هم خرام
وای! از آن ساعت که اندر بسترش
سایه زیرانداز شد بر پیکرش
ماسوا مبهوت آن نور جلی
عالمی بود و حسین بن علی
تافت سوی خیمۀ شاهی، عنان
تا کند بدرودِ آخر با کسان
در کشش، جان سوی جانان بیقرار
دل به سوی خیمه میخواهد گذار
زآنکه داند چشم زینب در ره است
جان به لب در انتظار آن شه است
هست از بیتابی او، آشکار
کانتظار شاه دارد بیقرار
ای خدا! سلطان عطشان کی رسد؟
انتظار من به پایان کی رسد؟
گر نیاید یوسف کنعان من
تیره گردد کلبۀ احزان من
او به خیمه با دل خود در سخن
که ندا درداد سلطان زَمَن
یک جهان اندوه و غم در یک سلام
صد حدیث از هجر اندر یک کلام
آری، آری؛ آن ندای آتشین
بود با زینب، سلام آخرین
«واحسینا» شد بلند از کاینات
ریخت بر سر خاک حسرت، ممکنات
وارهانْد از دست اطفال حرم
دامن و زد سوی قربانگه قدم
آنچنان گردانْد رو از خیمهگاه
که بگفتا خواهرش با سوز و آه
که به سوی مرگ چونان تاختی
گویی اهل خویشتن نشناختی
رانْد مرکب سوی میدان، تند و تیز
خسرو بطحا و سلطان حجیز
جذبۀ عشقش، عنانگیر آمده
از حیات خویشتن، سیر آمده
جز رخ او از همه غیب و شهود
در ضمیر انورش، نقشی نبود
دیدۀ حقبین او در چارسو
هر چه دیدی، جملگی او بود، او
-
بهای عصمت
تا مصحف جمال تو گردیده منظرم
آیات حُسن توست به هر جا که بنْگرم
جز آن که بینم از جلواتت به هر نگاه
سود از سواد دیدهی خونین نمیبَرم
-
اشک حسرت
ز درد دل بگویم یا غم دلدار یا هر دو؟
ز جور خصم نالم یا فراق یار یا هر دو؟
به خون دل نمیدانم ز دامن گَرد غم شویم؟
برادر! یا به اشک دیدهی خونبار یا هر دو؟
-
مجال صحبت
مادرا! ای مونس غمهای من
یاد تو، نوشینی رؤیای من
مدّتی هرچند بودم از تو دور
بود جان، بیطاقت و دل، ناصبور
-
صحرای اندوه
چون قطار محنت و رنج و بلا
کرد از شامات، ره در کربلا
سیّد سجّاد، زینالعابدین
قبلهی حاجات، ارباب یقین
بدرود آخر
ظهر بود و مهر میتابید نور
دشت بود آتش به جان، همچون تنور
کربلا بود، آری؛ آن صحرای غم
لیک نی آن کربلای صبحدم
بود در آن وادی پُر سوز و تف
صد چمن بشْکفته گل در هر طرف
سروها افتاده از پا هر کنار
غنچهها پرپر ز جور نیش خار
رشک باغ خلد، دشت پُرخطر
شه به تنهایی در آن نظّارهگر
در کنار هر گل و هر نوگلی
نالهای سر میدهد چون بلبلی
باغبان گلشن عشق و وداد
قصّهها از هر گلی دارد به یاد
یاد یاران کرد آن یار بلا
دید یاری نیستش جز ابتلا
بسته بار خویش، اخوان صفا
مانده شاه کربلا و کربلا
خاک تا گیرد از او پیرایهای
بود تنها او و تنها سایهای
با قیام آن قد محشرقیام
داشت نقش سایۀ او هم خرام
وای! از آن ساعت که اندر بسترش
سایه زیرانداز شد بر پیکرش
ماسوا مبهوت آن نور جلی
عالمی بود و حسین بن علی
تافت سوی خیمۀ شاهی، عنان
تا کند بدرودِ آخر با کسان
در کشش، جان سوی جانان بیقرار
دل به سوی خیمه میخواهد گذار
زآنکه داند چشم زینب در ره است
جان به لب در انتظار آن شه است
هست از بیتابی او، آشکار
کانتظار شاه دارد بیقرار
ای خدا! سلطان عطشان کی رسد؟
انتظار من به پایان کی رسد؟
گر نیاید یوسف کنعان من
تیره گردد کلبۀ احزان من
او به خیمه با دل خود در سخن
که ندا درداد سلطان زَمَن
یک جهان اندوه و غم در یک سلام
صد حدیث از هجر اندر یک کلام
آری، آری؛ آن ندای آتشین
بود با زینب، سلام آخرین
«واحسینا» شد بلند از کاینات
ریخت بر سر خاک حسرت، ممکنات
وارهانْد از دست اطفال حرم
دامن و زد سوی قربانگه قدم
آنچنان گردانْد رو از خیمهگاه
که بگفتا خواهرش با سوز و آه
که به سوی مرگ چونان تاختی
گویی اهل خویشتن نشناختی
رانْد مرکب سوی میدان، تند و تیز
خسرو بطحا و سلطان حجیز
جذبۀ عشقش، عنانگیر آمده
از حیات خویشتن، سیر آمده
جز رخ او از همه غیب و شهود
در ضمیر انورش، نقشی نبود
دیدۀ حقبین او در چارسو
هر چه دیدی، جملگی او بود، او