- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۵۹۲
- شماره مطلب: ۵۸۱۱
-
چاپ
داستان عاشقی
شه ز میدان شد، سوی خرگاه عشق
ز آتش دل زد به کیوان، آه عشق
بر وداع آخرین، لب باز کرد
داستان عاشقی، آغاز کرد
بانگ زد کای خواهران باوفا!
میروم من، حق، نگهدار شما!
میروم من تا که جان، قربان کنم
آنچه را جانان پسندد، آن کنم
ماندهام تنها و بی پشت و پناه
یک تن و یک دشت، سرتاسر سپاه
جملگی رفتند مردان نبرد
ماندهام چون ذات حق، تنها و فرد
بانوان گشتند گِرد شاه، جمع
همچو پروانه به پیرامون شمع
موپریشان، دیدهگریان، بانوان
از دل سوزان برآورده فغان
با تفقّد، شاه اقلیم وجود
بهر دلداریّ آنان لب گشود
هان! مباد! ای خواهران دردمند!
که صدا سازید بر مویه بلند
صبر بنْمایید صبر، ای بیکسان!
تا که صبر عاجز شود از صبرتان
خواهر! ای آرام جان! نور بصر!
بعد مرگم پیرهن بر تن مدر
بعد من، ای خواهر نالان من!
این تو و این خونجگرطفلان من
«تا توانت هست میکش نازشان»
تا که دشمن نشنود آوازشان
این بگفت و رانْد مرکب از خیام
سوی میدان آن شه والامقام
بود از یک جلوۀ حق، مات و مست
دست شسته، یکسره از هر چه هست
کرده خود آماده بهر تیر و تیغ
جان به کف بگْرفته آن شه، بیدریغ
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
داستان عاشقی
شه ز میدان شد، سوی خرگاه عشق
ز آتش دل زد به کیوان، آه عشق
بر وداع آخرین، لب باز کرد
داستان عاشقی، آغاز کرد
بانگ زد کای خواهران باوفا!
میروم من، حق، نگهدار شما!
میروم من تا که جان، قربان کنم
آنچه را جانان پسندد، آن کنم
ماندهام تنها و بی پشت و پناه
یک تن و یک دشت، سرتاسر سپاه
جملگی رفتند مردان نبرد
ماندهام چون ذات حق، تنها و فرد
بانوان گشتند گِرد شاه، جمع
همچو پروانه به پیرامون شمع
موپریشان، دیدهگریان، بانوان
از دل سوزان برآورده فغان
با تفقّد، شاه اقلیم وجود
بهر دلداریّ آنان لب گشود
هان! مباد! ای خواهران دردمند!
که صدا سازید بر مویه بلند
صبر بنْمایید صبر، ای بیکسان!
تا که صبر عاجز شود از صبرتان
خواهر! ای آرام جان! نور بصر!
بعد مرگم پیرهن بر تن مدر
بعد من، ای خواهر نالان من!
این تو و این خونجگرطفلان من
«تا توانت هست میکش نازشان»
تا که دشمن نشنود آوازشان
این بگفت و رانْد مرکب از خیام
سوی میدان آن شه والامقام
بود از یک جلوۀ حق، مات و مست
دست شسته، یکسره از هر چه هست
کرده خود آماده بهر تیر و تیغ
جان به کف بگْرفته آن شه، بیدریغ