- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۳۰۱۲
- شماره مطلب: ۵۸۰۸
-
چاپ
میراث نبوّت
در وداع واپسین، آن شاه دین
شد سر بالین «زینالعابدین»
دید آن آتش به جان، افروخته
نیمهجانی دارد از تب، سوخته
گفت کای آرام جان! نور بصر!
حال تو چون است؟ بر گو با پدر
گفت: بابا! گر شوم افسردهحال
بازگویم شکر حیّ ذوالجلال
بندهی فرمانبرم، فرمان از اوست
دردمندم، درد از او، درمان از اوست
گفت: برگو با من، ای باب عزیز!
ز آخر کار خود و اهل ستیز
گفت: جانا! این ستمکاران پست
رشتۀ پیمان عهد ما گسست
تیغ نامردی هزاران آختند
بر گروه رادمردان تاختند
آتش جنگ و جدل افروختند
خرمن صلح و صفا را سوختند
لاجَرَم، جمعی ز هر سو کشته شد
رادمردانی به خون، آغشته شد
همرهان بار سفر بستند باز
سرخوش از این معرکه، رستند باز
این منم جا مانده از این کاروان
پایبند رفتنِ سر بر سنان
شو کنون، از رفتن من باخبر
هم وداع آخرین آید به سر
شاه را تا قصّه بر اینجا رسید
خون دل از چشم شهزاده چکید
گفت با زینب، به چشم خونفشان
کای تو از زهرای مرضیّه، نشان!
وی ز داغ لالهها، دلداغدار!
بهر من تیغ و عصا اکنون، بیار
خونفشان شد دیدۀ دخت بتول
گفت: فرمانت پی اجرا، قبول
لیک زین نکته مرا آگه نما
بر چه کاری آیدت تیغ و عصا؟
گفت: بر کف تیغ و تکیه بر عصا
رو کنم سوی نبرد اشقیا
در مصاف عشق، تا کاری کنم
باب تنها مانده را یاری کنم
شه چو فرزندش در این تصمیم دید
جان و سر در محضر تقدیم دید،
گفت: جانا! کوری چشم رقیب
روز سختیها نما صبر و شکیب
دشمنی که با شکیب افتد به خاک
تا قیامت برنخیزد از مغاک
مرد را گردون به زانو ناورد
مرد از غم، خم به ابرو ناورد
مرد اگر گردون به کام خود ندید
کام دل آرد ز ناکامی پدید
باش تا این رنگرز، چرخ نگون
از خم وارون، چه رنگ آرد برون
بعد من، ای حجّت پروردگار!
هیچ بیحجّت نمانَد، روزگار
زآنکه میراث نبوّت زآن توست
انبیا را دست بر دامان توست
ای ز تاب و تب، سراپا سوخته!
چشم هستی بر وجودت دوخته!
گر تو هم خواهی یکی دامن به دست
دامن زینب ز هر دامن، بِه است
من که خود، خورشید چرخ مذهبم
بعد از این در آسمان زینبم
تابم آنجایی که آنجا زینب است
خواه روز روشن و خواه از شب است
عهد و پیمانی که دارد با منش
دست امّید من است و دامنش
«ما یکی روحیم اندر دو بدن»
هر کجا من نیستم، او هست، من
دوش با وی بزم رازی داشتیم
رازهایی در میان بگْذاشتیم
رازهایی بس نهان اندر نهان
نامد از فرط نهانی بر زبان
تا مبادا کس از آن بویی بَرَد
یا صبا یک نکته بر سویی بَرَد
دیده تا بر دیدۀ هم دوختیم
خطّ سِیر یکدگر آموختیم
رازهایی که به کس ناگفتهام
از زبان زینبی بشْنفتهام
گفتنیها گفته شد بی کمّ و کاست
شه قد مردی به رفتن، کرد راست
گفت: من رفتم، خدا یار تو باد!
لطف حق، یار و مددکار تو باد!
گر سراغ من، بگیری در جهان
در تنور خولیام، شب میهمان
میزبان، نامهربانی سر کند
بسترم از خاک و خاکستر کند
شاید امشب، بخت امدادی کند
مادرم زهرا ز من یادی کند
یادی از آن روزگار تیرهتر
تیرگی بر روشنایی، چیرهتر
نور حق را در خموشی خواستند
بر فرو بنْشانْدنش برخاستند
آتشی در بیت حق افروختند
دودمان آل حیدر سوختند
هر چه شد بین در و دیوار شد
سینۀ او زخمی از مسمار شد
پشت اسبش بر نشست آن عرشجاه
رانْد مرکب، تند، سوی رزمگاه
از حرم آنسان به میدان تاختی
گو که اهل بیت خود نشناختی
فارغ از فکر و خیال زینبش
دست لطفی زد به یال مرکبش
گفت: ای ارض و سمایت زیر پا!
زیر پای لنگر ارض و سما!
ذوالجناحا! بال بگْشا و ببال
بال بگْشا سوی عرش ذوالجلال
یوم عاشوراست، لیل داج نیست
بهتر از این دم، دم معراج نیست
کاین نه میدان ستیز است و فریب
کوی دلدار است و میقات حبیب
«ذهنیا»! آن بِه که شرح این محن
آید از «عمّان سامانی» سخن
میراث نبوّت
در وداع واپسین، آن شاه دین
شد سر بالین «زینالعابدین»
دید آن آتش به جان، افروخته
نیمهجانی دارد از تب، سوخته
گفت کای آرام جان! نور بصر!
حال تو چون است؟ بر گو با پدر
گفت: بابا! گر شوم افسردهحال
بازگویم شکر حیّ ذوالجلال
بندهی فرمانبرم، فرمان از اوست
دردمندم، درد از او، درمان از اوست
گفت: برگو با من، ای باب عزیز!
ز آخر کار خود و اهل ستیز
گفت: جانا! این ستمکاران پست
رشتۀ پیمان عهد ما گسست
تیغ نامردی هزاران آختند
بر گروه رادمردان تاختند
آتش جنگ و جدل افروختند
خرمن صلح و صفا را سوختند
لاجَرَم، جمعی ز هر سو کشته شد
رادمردانی به خون، آغشته شد
همرهان بار سفر بستند باز
سرخوش از این معرکه، رستند باز
این منم جا مانده از این کاروان
پایبند رفتنِ سر بر سنان
شو کنون، از رفتن من باخبر
هم وداع آخرین آید به سر
شاه را تا قصّه بر اینجا رسید
خون دل از چشم شهزاده چکید
گفت با زینب، به چشم خونفشان
کای تو از زهرای مرضیّه، نشان!
وی ز داغ لالهها، دلداغدار!
بهر من تیغ و عصا اکنون، بیار
خونفشان شد دیدۀ دخت بتول
گفت: فرمانت پی اجرا، قبول
لیک زین نکته مرا آگه نما
بر چه کاری آیدت تیغ و عصا؟
گفت: بر کف تیغ و تکیه بر عصا
رو کنم سوی نبرد اشقیا
در مصاف عشق، تا کاری کنم
باب تنها مانده را یاری کنم
شه چو فرزندش در این تصمیم دید
جان و سر در محضر تقدیم دید،
گفت: جانا! کوری چشم رقیب
روز سختیها نما صبر و شکیب
دشمنی که با شکیب افتد به خاک
تا قیامت برنخیزد از مغاک
مرد را گردون به زانو ناورد
مرد از غم، خم به ابرو ناورد
مرد اگر گردون به کام خود ندید
کام دل آرد ز ناکامی پدید
باش تا این رنگرز، چرخ نگون
از خم وارون، چه رنگ آرد برون
بعد من، ای حجّت پروردگار!
هیچ بیحجّت نمانَد، روزگار
زآنکه میراث نبوّت زآن توست
انبیا را دست بر دامان توست
ای ز تاب و تب، سراپا سوخته!
چشم هستی بر وجودت دوخته!
گر تو هم خواهی یکی دامن به دست
دامن زینب ز هر دامن، بِه است
من که خود، خورشید چرخ مذهبم
بعد از این در آسمان زینبم
تابم آنجایی که آنجا زینب است
خواه روز روشن و خواه از شب است
عهد و پیمانی که دارد با منش
دست امّید من است و دامنش
«ما یکی روحیم اندر دو بدن»
هر کجا من نیستم، او هست، من
دوش با وی بزم رازی داشتیم
رازهایی در میان بگْذاشتیم
رازهایی بس نهان اندر نهان
نامد از فرط نهانی بر زبان
تا مبادا کس از آن بویی بَرَد
یا صبا یک نکته بر سویی بَرَد
دیده تا بر دیدۀ هم دوختیم
خطّ سِیر یکدگر آموختیم
رازهایی که به کس ناگفتهام
از زبان زینبی بشْنفتهام
گفتنیها گفته شد بی کمّ و کاست
شه قد مردی به رفتن، کرد راست
گفت: من رفتم، خدا یار تو باد!
لطف حق، یار و مددکار تو باد!
گر سراغ من، بگیری در جهان
در تنور خولیام، شب میهمان
میزبان، نامهربانی سر کند
بسترم از خاک و خاکستر کند
شاید امشب، بخت امدادی کند
مادرم زهرا ز من یادی کند
یادی از آن روزگار تیرهتر
تیرگی بر روشنایی، چیرهتر
نور حق را در خموشی خواستند
بر فرو بنْشانْدنش برخاستند
آتشی در بیت حق افروختند
دودمان آل حیدر سوختند
هر چه شد بین در و دیوار شد
سینۀ او زخمی از مسمار شد
پشت اسبش بر نشست آن عرشجاه
رانْد مرکب، تند، سوی رزمگاه
از حرم آنسان به میدان تاختی
گو که اهل بیت خود نشناختی
فارغ از فکر و خیال زینبش
دست لطفی زد به یال مرکبش
گفت: ای ارض و سمایت زیر پا!
زیر پای لنگر ارض و سما!
ذوالجناحا! بال بگْشا و ببال
بال بگْشا سوی عرش ذوالجلال
یوم عاشوراست، لیل داج نیست
بهتر از این دم، دم معراج نیست
کاین نه میدان ستیز است و فریب
کوی دلدار است و میقات حبیب
«ذهنیا»! آن بِه که شرح این محن
آید از «عمّان سامانی» سخن