- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۳۷۲۳
- شماره مطلب: ۵۷۸۵
-
چاپ
جمع احرار
چون شب عاشور زد خرگاه، ماه
شب نمودی عرصۀ گیتی، سیاه
ناله از دیر و کلیسا خاسته
محفل ماتم، حرم آراسته
وه! شبی در خود نهفته صد بلا
آخر عمر شهید کربلا
شاه، سرگرم لقای یار بود
فارغش دل از همه اغیار بود
آتش شوق لقا جانسوزتر
چهرهی جانان، جهانافروزتر
کرده خلوت شاه، دل از بهر راز
در نماز و عرض حاجات و نیاز
بودی اندر خیمهها زآن رازها
همچو زنبور عسل، آوازها
مثل آن پروانهها بر گِرد شمع
دور شه گشتند آن احرار، جمع
پس به حمد و شکر، لب را باز کرد
خطبهای در انجمن آغاز کرد:
من ستایش گویمت، یا رب! همی
در همه نعمت، ولیّ اکرمی
وز کرم ما را گرامی داشتی
وحی را در بیت ما بگْذاشتی
بیت ما، بیت نبوّت کردهای
رجس را زین خاندان تو بردهای
بعد از آن دانید، ای اصحاب من!
اهل بیت و عترت اطیاب من!
در وفاداریّ و صدق اندر جهان
من ندانم از شما بهتر کسان
گویم و دانید فردا از یقین
روز ما سخت است در این سرزمین
کار ما با قوم انجامد به جنگ
دشت و هامون گردد از خون، لالهرنگ
هر که مانَد اندر این دشت بلا
کشته خواهد شد، بگویم بر ملا
من لوای وحدتی افراشتم
بیعت خود از شما برداشتم
مقصد این قوم، بس خون من است
از شما هر کس برون شد، ایمن است
راه خود گیرید و زین صحرا روید
تا ز گرداب بلایا وارهید
ظلمت شب خود جهان را کرده پُر
پس شوید اکنون سوارش چون شتر
وین شتر از ره نخواهد ایستاد
راه پیماید همی تا بامداد
شب، سبکسیر است مانند جَمل
«فَارحلوا، یا قوم! فیها بالعجل»
ظلمت شب تا جهان بگْرفته است
فرصتی دارید، ندْهیدش ز دست
مسلم بن عوسجه، آن مرد راد
از برای پاسخ شه ایستاد
گفت: شاها! گر رویم از حضرتت
دست برداریم ما از نصرتت،
عذر ما چبْوَد به نزد کردگار؟
در ادای حقّ تو، ای شهریار!
ای زهی شرمندگی، روز حساب!
در حضور حضرت ختمیمآب،
گر گذاریمت تو را با این زنان
ور سپاریمت به دست دشمنان
تا که جان در جسم و در دست است، تیغ
«حاشلِلَّه»! جان ز تو دارم دریغ
جان چه باشد در ره جانان و دوست؟
ترک سر کردن در این کو، بس نکوست
پس زهیر قین، خود لب باز کرد
در جواب شه، سخن آغاز کرد:
گر هزاران بار با تیغم کُشند
ور هزاران بار در خونم کشند،
وز پی هر مردنی بخشند، جان
جان مرا در کالبد گردد روان،
باز میخواهم به ذات حق! همی
از تو و این مهرخان هاشمی،
حق بگردانَد به من آسیب و شر
من بلا را از شما باشم سپر
چون زُهیر از این سخن پرداختی
هر یکی ز اصحاب، قد افراختی
وندر آن بزم شریف و انجمن
با زبانی کرده تقریر سخن
کرد شه، روی سوی اولاد عقیل
گفت: بنْمایید زین هامون، رحیل
ماتم مسلم شما را خود بس است
بگذرید از ورطهای کاندر پس است
شاه را گفتند: ای والامقام!
زآن «معاذالله»! ای ما را امام!
مردمان ما را چه گویند؟ ای عزیز!
که هنوز اندر قتال و در ستیز،
در رکاب تو نه شمشیری زده
در رهت نی نیزه و تیری زده،
سیّد و مولای خود را در محن
مبتلا بگْذاشته، دربُرده تن
گفتی، ای سلطان! از این هامون رویم
جان ما اینجاست، بیجان چون رویم؟
«حاشللَّه»! جان فدای جان تو!
دست برداریم از دامان تو
زآن میان هم قاسم، آن پور حسن
گفت: ای عمّ گرامی! گو به من
میشوم من کشته فردا یا که نی؟
گفت: «کیف القتل عندک؟ یا بُنی!»
گفت قاسم: هست «اَحلی مِن عسل»
نزد من مرگ و شهادت در مَثَل
گفت: آری کشته گردی در قتال
هم شود جسم فگارت پایمال
از تو کوچکتر هم، ای فرّخعذار!
میشود مذبوح در این کارزار
طفلِ در گهواره، میدانی شود
در منای دوست، قربانی شود
الغرض؛ آن یاوران پاکدین
نزد شه ماندند در آن سرزمین
پایداری کرده در عهد و وفا
جاننثاری کرده از صدق و صفا
لیک آن کس کآمدی از بهر سود
وز پی جاه و طمع، همراه بود،
شد بلند از جا و زآن صحرا گریخت
عهد را بشْکست، پیمان را گسیخت
پس گشود انگشتها را آن جناب
کرد از جنّت بر ایشان، فتح باب
آن سعادت هر که بودش سرنوشت
دید جای خویش را اندر بهشت
زآن سبب در رزم و در حملهوری
جُسته سبقت هر یکی بر دیگری
پس، از آن محفل که بودی بزم راز
در مقام خویش، هر یک گشت باز
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
جمع احرار
چون شب عاشور زد خرگاه، ماه
شب نمودی عرصۀ گیتی، سیاه
ناله از دیر و کلیسا خاسته
محفل ماتم، حرم آراسته
وه! شبی در خود نهفته صد بلا
آخر عمر شهید کربلا
شاه، سرگرم لقای یار بود
فارغش دل از همه اغیار بود
آتش شوق لقا جانسوزتر
چهرهی جانان، جهانافروزتر
کرده خلوت شاه، دل از بهر راز
در نماز و عرض حاجات و نیاز
بودی اندر خیمهها زآن رازها
همچو زنبور عسل، آوازها
مثل آن پروانهها بر گِرد شمع
دور شه گشتند آن احرار، جمع
پس به حمد و شکر، لب را باز کرد
خطبهای در انجمن آغاز کرد:
من ستایش گویمت، یا رب! همی
در همه نعمت، ولیّ اکرمی
وز کرم ما را گرامی داشتی
وحی را در بیت ما بگْذاشتی
بیت ما، بیت نبوّت کردهای
رجس را زین خاندان تو بردهای
بعد از آن دانید، ای اصحاب من!
اهل بیت و عترت اطیاب من!
در وفاداریّ و صدق اندر جهان
من ندانم از شما بهتر کسان
گویم و دانید فردا از یقین
روز ما سخت است در این سرزمین
کار ما با قوم انجامد به جنگ
دشت و هامون گردد از خون، لالهرنگ
هر که مانَد اندر این دشت بلا
کشته خواهد شد، بگویم بر ملا
من لوای وحدتی افراشتم
بیعت خود از شما برداشتم
مقصد این قوم، بس خون من است
از شما هر کس برون شد، ایمن است
راه خود گیرید و زین صحرا روید
تا ز گرداب بلایا وارهید
ظلمت شب خود جهان را کرده پُر
پس شوید اکنون سوارش چون شتر
وین شتر از ره نخواهد ایستاد
راه پیماید همی تا بامداد
شب، سبکسیر است مانند جَمل
«فَارحلوا، یا قوم! فیها بالعجل»
ظلمت شب تا جهان بگْرفته است
فرصتی دارید، ندْهیدش ز دست
مسلم بن عوسجه، آن مرد راد
از برای پاسخ شه ایستاد
گفت: شاها! گر رویم از حضرتت
دست برداریم ما از نصرتت،
عذر ما چبْوَد به نزد کردگار؟
در ادای حقّ تو، ای شهریار!
ای زهی شرمندگی، روز حساب!
در حضور حضرت ختمیمآب،
گر گذاریمت تو را با این زنان
ور سپاریمت به دست دشمنان
تا که جان در جسم و در دست است، تیغ
«حاشلِلَّه»! جان ز تو دارم دریغ
جان چه باشد در ره جانان و دوست؟
ترک سر کردن در این کو، بس نکوست
پس زهیر قین، خود لب باز کرد
در جواب شه، سخن آغاز کرد:
گر هزاران بار با تیغم کُشند
ور هزاران بار در خونم کشند،
وز پی هر مردنی بخشند، جان
جان مرا در کالبد گردد روان،
باز میخواهم به ذات حق! همی
از تو و این مهرخان هاشمی،
حق بگردانَد به من آسیب و شر
من بلا را از شما باشم سپر
چون زُهیر از این سخن پرداختی
هر یکی ز اصحاب، قد افراختی
وندر آن بزم شریف و انجمن
با زبانی کرده تقریر سخن
کرد شه، روی سوی اولاد عقیل
گفت: بنْمایید زین هامون، رحیل
ماتم مسلم شما را خود بس است
بگذرید از ورطهای کاندر پس است
شاه را گفتند: ای والامقام!
زآن «معاذالله»! ای ما را امام!
مردمان ما را چه گویند؟ ای عزیز!
که هنوز اندر قتال و در ستیز،
در رکاب تو نه شمشیری زده
در رهت نی نیزه و تیری زده،
سیّد و مولای خود را در محن
مبتلا بگْذاشته، دربُرده تن
گفتی، ای سلطان! از این هامون رویم
جان ما اینجاست، بیجان چون رویم؟
«حاشللَّه»! جان فدای جان تو!
دست برداریم از دامان تو
زآن میان هم قاسم، آن پور حسن
گفت: ای عمّ گرامی! گو به من
میشوم من کشته فردا یا که نی؟
گفت: «کیف القتل عندک؟ یا بُنی!»
گفت قاسم: هست «اَحلی مِن عسل»
نزد من مرگ و شهادت در مَثَل
گفت: آری کشته گردی در قتال
هم شود جسم فگارت پایمال
از تو کوچکتر هم، ای فرّخعذار!
میشود مذبوح در این کارزار
طفلِ در گهواره، میدانی شود
در منای دوست، قربانی شود
الغرض؛ آن یاوران پاکدین
نزد شه ماندند در آن سرزمین
پایداری کرده در عهد و وفا
جاننثاری کرده از صدق و صفا
لیک آن کس کآمدی از بهر سود
وز پی جاه و طمع، همراه بود،
شد بلند از جا و زآن صحرا گریخت
عهد را بشْکست، پیمان را گسیخت
پس گشود انگشتها را آن جناب
کرد از جنّت بر ایشان، فتح باب
آن سعادت هر که بودش سرنوشت
دید جای خویش را اندر بهشت
زآن سبب در رزم و در حملهوری
جُسته سبقت هر یکی بر دیگری
پس، از آن محفل که بودی بزم راز
در مقام خویش، هر یک گشت باز