- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۳۴۲۹
- شماره مطلب: ۵۷۸۲
-
چاپ
دستگیر افتادگان
چون که نوبت بر بنیهاشم رسید
ساخت ساز جنگ عبّاس رشید
مَحرم سرّ و علمدار حسین
در وفاداری، عَلَم در نشأتین
در صباحت، ثالث خورشید و ماه
روز خصم از بیم او چون شب، سیاه
زاد حیدر، آتش جان عدو
«شیر را بچّه همی ماند بدو»
در شجاعت، یادگار مصطفی
داده بر حکم قضا، دست رضا
گفت: تنگ است، ای شه خوبان! دلم
زندگی باشد از این پس، مشکلم
زین قفس بِرْهان منِ دلگیر را
تا به کی زنجیر باشد شیر را؟
خود تو دانی، ای خدیو مستطاب!
بهر امروزم همی پرورد باب
که کنم این جان، فدای جان تو
در بلا باشم، بلاگردان تو
گفت شه: چون نیست زین کارت، گزیر
این ز پا افتادگان را، دست گیر
جنگ و کین بگْذار و آبی کن طلب
بهر این افسردگان خشکلب
گفت: سمعاً، ای امیر انس و جان!
گر چه باشد قطرۀ آبی به جان
این بگفت و شاه را بدرود کرد
برنشست و آنچه شه فرمود کرد
شد به سوی آب، تازان با شتاب
زد سمند بادپیما را در آب
بیمحابا جرعهای در کف گرفت
چون به خویش آمد دمی، گفت: ای شگفت!
تشنهلب در خیمه، سبط مصطفی
آب نوشم من؟ زهی شرط وفا!
دور دار، ای آب! دامن از کفم
تا نسوزد ماهیانت از تفم
دور دار، ای آب! لب را از لبم
ترسمت دریا بجوشد از تبم
زادۀ شیر خدا با مشک آب
خشکلب از آب زد بیرون، رکاب
شد بلند از کوفیان، بانگ خروش
آمدند از کینه چون دریا به جوش
حیدرانه آن سلیل ذوالفقار
خویش را زد یکتنه بر صد هزار
تیغِ آتشبارِ زادِ بوتراب
کرد در صحرا روان، خون، جای آب
کافران خیرهرو از چارسو
حملهور گشتند، چون سیلی بر او
او چو قرص مه، میان هالهای
تیغ بر کف، شعلهی جوّالهای
ناگهان کافرنهادی از کمین
کرد با تیغش، جدا دست از یمین
گفت: هان! ای دست! رفتی شاد رو
خوش برستی از گرو، آزاد رو
ساقی ار یار است، می این می که هست
دست چبْود؟ باید از سر شست دست
لیک از یک دست برناید صدا
باش کآید دست دیگر از قفا
از کمین، ناگه سیهدستی به تیغ
برفکندش دست دیگر، بیدریغ
هر دو دست او چو شد از تن، جدا
مشک با دندان گرفت، آن با وفا
ماه گفتی با ثریّا شد قرین
یا که عیّوق از فلک شد بر زمین
چون دو دست افتاده دید آن محتشم
گفت: دستا! رو که من بیتو خوشم
اندر آن کویی که آن محبوبروست
عاشق بی دست و پا دارند دوست
باز دِه، ای دست! هین! دستم به دست
تا به هم شوییم، دست از هر چه هست
در بساط عشق، دست، افشان کنیم
جان، نثار جلوۀ جانان کنیم
عاشقی باید ز من آموختن
شد عَلَم، پروانه از پر سوختن
بُد چو شور عشق، سر تا پای من
شد قیامت راست بر بالای من
تا مجرّد کس نشد زین بال پست
سوی منزلگاه عنقا پر نبست
خصم اگر زین دست بر من دست یافت
نی شگفت از جام عشقم، مست یافت
ورنه روبه کی حریف شیر بود؟
خاصّه شیری که از خون، سیر بود
ناگهان تیری فرود آمد به مشک
عُلویان از دیده باریدند اشک
شد چو نومید آن شه پُردل ز آب
خواست از مرکب، تهی کردن رکاب
وه! چه گویم من چه آمد بر سرش؟
کز فراز زین، نگون شد پیکرش
من نیارم شرح آن را بازگفت
از عمود آهنین باید شنفت
چون نگون از مرکب آمد بر زمین
زد به سر در آسمان، «روحالامین»
ای دریغ آن هاشمیماه منیر!
کز فراز آسمان آمد به زیر
ای همایونرایت دیباطراز!
چون شد آن دستی که پروردت به ناز؟
زاد حیدر با هزاران عجز و ذل
رو به خیمه کرد، کای سلطان کل!
دست من کرد از تو خصم دون، جدا
هین! تو دستم گیر، ای دست خدا!
شاه دین از خیمه آمد بر سرش
دید در خون گشته غلتان، پیکرش
از مژه دُرها ز خون دیده سفت
روی بر رویش نهاد از مهر و گفت
کای دریغا! رفت پایابم ز دست
شد بریده چاره و پشتم شکست
ای همایونطایر! ای فرّخهما!
شهپرت چون شد که افتادی ز پا؟
ای ز پا افتادهسرو سرفراز!
چون شد آن بالیدنت در باغ ناز؟
شیر یزدان، چشم خونین، باز کرد
با حبیب خویش، شرح راز کرد
گفت کای بر عالم امکان، امیر!
خاک و خون از پیش چشمم، بازگیر
بو که چشمی باز دارم، سوی تو
وقت رفتن سیر بینم، روی تو
عذرها دارم من، ای دریای جود!
که دو دستی بیش در دستم نبود
لطف کن، ای یوسف آل رسول!
این بضاعت کن ز اخوانت، قبول
گفت: خوش باش، ای سلیل مرتضی!
دست، دست توست در روز جزا
دل قوی دار، ای مه پیمان درست!
که ذخیرۀ محشر من، دست توست
چون به محشر دوزخ آید در زفیر
این دو دست است، عاصیان را دستگیر
این اشارت چون شنید آن میر راد
چشم حسرت بر رخ شه برگشاد
گفت کای صد چون منی قربان تو!
من که رفتم، باد باقی، جان تو!
این بگفت و مرغ جان، پَر باز کرد
سوی گلزار جنان، پرواز کرد
شد همآغوش شه بدر و حُنین
مانْد از او دستیّ و دامان حسین
-
خضرا و غبرا
ای ز داغ تو روان، خون دل از دیدهی حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخهی صور
خاکبیزان به سر، اندر سر جسم تو بنات
اشکریزان به بر از سوگ تو، شَعرای عبور
-
آهوان حرم
چون کاروانِ دشتِ بلا، رو به شام کرد
صبحِ امید اهل حرم، رو به شام کرد
قوم یهود از پی تأیید کیش خویش
سجّاد را به بستن دست، اهتمام کرد
-
میر کاروان
ای خفته خوش به بستر خون! دیده باز کن
احوال ما ببین و سپس خوابِ ناز کن
ای وارثِ سریرِ امامت! به پای خیز
بر کشتگان بیکفنِ خود، نماز کن
-
یا ایّها العزیز!
اندر جهان، عیان شده غوغای رستخیز
ای قامت تو، شور قیامت! به پای خیز
زینب بَرَت بضاعت مزجات، جان به کف
آورده با ترانهی «یا ایُّها العزیز!»
دستگیر افتادگان
چون که نوبت بر بنیهاشم رسید
ساخت ساز جنگ عبّاس رشید
مَحرم سرّ و علمدار حسین
در وفاداری، عَلَم در نشأتین
در صباحت، ثالث خورشید و ماه
روز خصم از بیم او چون شب، سیاه
زاد حیدر، آتش جان عدو
«شیر را بچّه همی ماند بدو»
در شجاعت، یادگار مصطفی
داده بر حکم قضا، دست رضا
گفت: تنگ است، ای شه خوبان! دلم
زندگی باشد از این پس، مشکلم
زین قفس بِرْهان منِ دلگیر را
تا به کی زنجیر باشد شیر را؟
خود تو دانی، ای خدیو مستطاب!
بهر امروزم همی پرورد باب
که کنم این جان، فدای جان تو
در بلا باشم، بلاگردان تو
گفت شه: چون نیست زین کارت، گزیر
این ز پا افتادگان را، دست گیر
جنگ و کین بگْذار و آبی کن طلب
بهر این افسردگان خشکلب
گفت: سمعاً، ای امیر انس و جان!
گر چه باشد قطرۀ آبی به جان
این بگفت و شاه را بدرود کرد
برنشست و آنچه شه فرمود کرد
شد به سوی آب، تازان با شتاب
زد سمند بادپیما را در آب
بیمحابا جرعهای در کف گرفت
چون به خویش آمد دمی، گفت: ای شگفت!
تشنهلب در خیمه، سبط مصطفی
آب نوشم من؟ زهی شرط وفا!
دور دار، ای آب! دامن از کفم
تا نسوزد ماهیانت از تفم
دور دار، ای آب! لب را از لبم
ترسمت دریا بجوشد از تبم
زادۀ شیر خدا با مشک آب
خشکلب از آب زد بیرون، رکاب
شد بلند از کوفیان، بانگ خروش
آمدند از کینه چون دریا به جوش
حیدرانه آن سلیل ذوالفقار
خویش را زد یکتنه بر صد هزار
تیغِ آتشبارِ زادِ بوتراب
کرد در صحرا روان، خون، جای آب
کافران خیرهرو از چارسو
حملهور گشتند، چون سیلی بر او
او چو قرص مه، میان هالهای
تیغ بر کف، شعلهی جوّالهای
ناگهان کافرنهادی از کمین
کرد با تیغش، جدا دست از یمین
گفت: هان! ای دست! رفتی شاد رو
خوش برستی از گرو، آزاد رو
ساقی ار یار است، می این می که هست
دست چبْود؟ باید از سر شست دست
لیک از یک دست برناید صدا
باش کآید دست دیگر از قفا
از کمین، ناگه سیهدستی به تیغ
برفکندش دست دیگر، بیدریغ
هر دو دست او چو شد از تن، جدا
مشک با دندان گرفت، آن با وفا
ماه گفتی با ثریّا شد قرین
یا که عیّوق از فلک شد بر زمین
چون دو دست افتاده دید آن محتشم
گفت: دستا! رو که من بیتو خوشم
اندر آن کویی که آن محبوبروست
عاشق بی دست و پا دارند دوست
باز دِه، ای دست! هین! دستم به دست
تا به هم شوییم، دست از هر چه هست
در بساط عشق، دست، افشان کنیم
جان، نثار جلوۀ جانان کنیم
عاشقی باید ز من آموختن
شد عَلَم، پروانه از پر سوختن
بُد چو شور عشق، سر تا پای من
شد قیامت راست بر بالای من
تا مجرّد کس نشد زین بال پست
سوی منزلگاه عنقا پر نبست
خصم اگر زین دست بر من دست یافت
نی شگفت از جام عشقم، مست یافت
ورنه روبه کی حریف شیر بود؟
خاصّه شیری که از خون، سیر بود
ناگهان تیری فرود آمد به مشک
عُلویان از دیده باریدند اشک
شد چو نومید آن شه پُردل ز آب
خواست از مرکب، تهی کردن رکاب
وه! چه گویم من چه آمد بر سرش؟
کز فراز زین، نگون شد پیکرش
من نیارم شرح آن را بازگفت
از عمود آهنین باید شنفت
چون نگون از مرکب آمد بر زمین
زد به سر در آسمان، «روحالامین»
ای دریغ آن هاشمیماه منیر!
کز فراز آسمان آمد به زیر
ای همایونرایت دیباطراز!
چون شد آن دستی که پروردت به ناز؟
زاد حیدر با هزاران عجز و ذل
رو به خیمه کرد، کای سلطان کل!
دست من کرد از تو خصم دون، جدا
هین! تو دستم گیر، ای دست خدا!
شاه دین از خیمه آمد بر سرش
دید در خون گشته غلتان، پیکرش
از مژه دُرها ز خون دیده سفت
روی بر رویش نهاد از مهر و گفت
کای دریغا! رفت پایابم ز دست
شد بریده چاره و پشتم شکست
ای همایونطایر! ای فرّخهما!
شهپرت چون شد که افتادی ز پا؟
ای ز پا افتادهسرو سرفراز!
چون شد آن بالیدنت در باغ ناز؟
شیر یزدان، چشم خونین، باز کرد
با حبیب خویش، شرح راز کرد
گفت کای بر عالم امکان، امیر!
خاک و خون از پیش چشمم، بازگیر
بو که چشمی باز دارم، سوی تو
وقت رفتن سیر بینم، روی تو
عذرها دارم من، ای دریای جود!
که دو دستی بیش در دستم نبود
لطف کن، ای یوسف آل رسول!
این بضاعت کن ز اخوانت، قبول
گفت: خوش باش، ای سلیل مرتضی!
دست، دست توست در روز جزا
دل قوی دار، ای مه پیمان درست!
که ذخیرۀ محشر من، دست توست
چون به محشر دوزخ آید در زفیر
این دو دست است، عاصیان را دستگیر
این اشارت چون شنید آن میر راد
چشم حسرت بر رخ شه برگشاد
گفت کای صد چون منی قربان تو!
من که رفتم، باد باقی، جان تو!
این بگفت و مرغ جان، پَر باز کرد
سوی گلزار جنان، پرواز کرد
شد همآغوش شه بدر و حُنین
مانْد از او دستیّ و دامان حسین