- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۱۰۱
- شماره مطلب: ۵۷۷۵
-
چاپ
تسخیر فرات
بنْگر آن چشم و چراغ عالمین
تشنهلب سقّا و سردار حسین
نور چشم منبع آب بقا
یادگار خسرو خیبرگشا
چون به حکم قبلهگاه کاینات
فرد و تنها کرد تسخیر فرات
لمعهای از جلوۀ وجه اله
تافت بر دریا چو نور قرص ماه
بحر قهر و غیرت و عزّ و شرف
همچو گوهر گشت در کام صدف
نی خطا شد، کشتی بحر وقار
یافت اندر ساحل دریا قرار
در دل دریا، تبش افکنْد تاب
آب از سوز لبش شد دلکباب
چین موج افتاد بر رویش ز تب
دید تا سوز دلِ آن خشکلب
آمد از شور لب نوشش به جوش
راز دل سر کرد با بانگ و خروش
کای لبت، سرچشمۀ آب بقا!
خاک پایت، چشم جان را توتیا!
تشنهام از جان به لعل جام تو
تشنهکاما! این من و این کام تو
گر کشی دست نوازش بر سرم
پای فخر آید به فرق کوثرم
تشنهام بر غنچۀ عطشان تو
خسروا! دست من و دامان تو
از زلال لعل خود، آبم ببخش
سرخرویم کن، چنان لعل بدخش
گر بتابی چهرۀ رغبت ز من
من شوم از ذلّت و ذلّت ز من
مردهام از لعل خود، جانم بده
زآن لب خشک، آب حَیوانم بده
کام عطشان و لب دریای آب
جان بدو مشتاق و دل در التهاب
شوق و شور از دل، توان و تاب بُرد
دست، مشتاقانه سوی آب بُرد
آب در کف تا نشانَد سوز تب
دستها آورْد تا در پیش لب
هر که را در آب میافتد نظر
عکس خود بیند میانش جلوهگر
لیک آن سرمست صهبای وفا
ساقی لبتشنگان کربلا
اندر آن آیینۀ زنگارفام
دید عکس شهریار تشنهکام
کز عطش، پژمرده گویی ارغوان
یکّه و تنها میان ناکسان
جذبههای عشق، کار خویش کرد
یاریاش، عشق مآلاندیش کرد
ناگهان جوشید بحر همّتش
قطع شد از آب، تار رغبتش
پس به نفس خویش گفت آن شرزهشیر:
دور شو اینک، ره خود پیش گیر
بر شرار خاطر من، دم مزن
نقش آمال دلم بر هم مزن
زنده خواهی خویش بیاو؟ عار باد!
خوار باشی! روزگارت خوار باد!
همّتش شد چیره بر سوز عطش
نفس شد مغلوب در این کشمکش
دید در کف، آتشی دارد روان
کز نَفَس افتاده سوز اندر روان
بیمحابا از کف خود ریخت آب
در جهان افکنْد شور و انقلاب
از سر خود آب را تا باز کرد
خود، میان عاشقان، ممتاز کرد
از وفای آن یل خشکیدهکام
قدسیان، مستغرق حیرت، تمام
سوز جان با صبر خود، خاموش کرد
تا که صهبای شهادت، نوش کرد
خامه درمانْد و زبانم لال شد
جام چشم از اشک، مالامال شد
طوطی طبعم ز گفتن لب ببست
رشتۀ شعرم دگر از هم گسست
تسخیر فرات
بنْگر آن چشم و چراغ عالمین
تشنهلب سقّا و سردار حسین
نور چشم منبع آب بقا
یادگار خسرو خیبرگشا
چون به حکم قبلهگاه کاینات
فرد و تنها کرد تسخیر فرات
لمعهای از جلوۀ وجه اله
تافت بر دریا چو نور قرص ماه
بحر قهر و غیرت و عزّ و شرف
همچو گوهر گشت در کام صدف
نی خطا شد، کشتی بحر وقار
یافت اندر ساحل دریا قرار
در دل دریا، تبش افکنْد تاب
آب از سوز لبش شد دلکباب
چین موج افتاد بر رویش ز تب
دید تا سوز دلِ آن خشکلب
آمد از شور لب نوشش به جوش
راز دل سر کرد با بانگ و خروش
کای لبت، سرچشمۀ آب بقا!
خاک پایت، چشم جان را توتیا!
تشنهام از جان به لعل جام تو
تشنهکاما! این من و این کام تو
گر کشی دست نوازش بر سرم
پای فخر آید به فرق کوثرم
تشنهام بر غنچۀ عطشان تو
خسروا! دست من و دامان تو
از زلال لعل خود، آبم ببخش
سرخرویم کن، چنان لعل بدخش
گر بتابی چهرۀ رغبت ز من
من شوم از ذلّت و ذلّت ز من
مردهام از لعل خود، جانم بده
زآن لب خشک، آب حَیوانم بده
کام عطشان و لب دریای آب
جان بدو مشتاق و دل در التهاب
شوق و شور از دل، توان و تاب بُرد
دست، مشتاقانه سوی آب بُرد
آب در کف تا نشانَد سوز تب
دستها آورْد تا در پیش لب
هر که را در آب میافتد نظر
عکس خود بیند میانش جلوهگر
لیک آن سرمست صهبای وفا
ساقی لبتشنگان کربلا
اندر آن آیینۀ زنگارفام
دید عکس شهریار تشنهکام
کز عطش، پژمرده گویی ارغوان
یکّه و تنها میان ناکسان
جذبههای عشق، کار خویش کرد
یاریاش، عشق مآلاندیش کرد
ناگهان جوشید بحر همّتش
قطع شد از آب، تار رغبتش
پس به نفس خویش گفت آن شرزهشیر:
دور شو اینک، ره خود پیش گیر
بر شرار خاطر من، دم مزن
نقش آمال دلم بر هم مزن
زنده خواهی خویش بیاو؟ عار باد!
خوار باشی! روزگارت خوار باد!
همّتش شد چیره بر سوز عطش
نفس شد مغلوب در این کشمکش
دید در کف، آتشی دارد روان
کز نَفَس افتاده سوز اندر روان
بیمحابا از کف خود ریخت آب
در جهان افکنْد شور و انقلاب
از سر خود آب را تا باز کرد
خود، میان عاشقان، ممتاز کرد
از وفای آن یل خشکیدهکام
قدسیان، مستغرق حیرت، تمام
سوز جان با صبر خود، خاموش کرد
تا که صهبای شهادت، نوش کرد
خامه درمانْد و زبانم لال شد
جام چشم از اشک، مالامال شد
طوطی طبعم ز گفتن لب ببست
رشتۀ شعرم دگر از هم گسست