- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۴۰۸
- شماره مطلب: ۵۷۵۸
-
چاپ
غیرت سلاح
بهر عزم رزم قوم دینتباه
حضرت عبّاس آمد نزد شاه
گفت کای صورتنگار نُه فلک!
وی طفیل مقدمت، روح مَلَک!
پادشاها! بر جهادم، اذن دِه
تا که دستم هست، بگْشایم گره
شه چو از اصرار او، آگاه شد
رخصتش فرمود و وی در راه شد
آفتاب طلعتش اندر قباب
تافت آن گونه که تابد آفتاب
پس برآورْد از میان، تیغِ دوسر
زد بر آن قوم شرور، آن دم شرر
تنگ بگْرفتی بر آن لشکر، جهات
تا تصرّف ساختی آب فرات
مشک را پُر کرد و زیب دوش ساخت
پس به لشکر با دلی پُرجوش تاخت
آمد او را از یمین و از یسار
تیر پرّان همچو باران بهار
از قضا تیری به مشک آب خورْد
تشنه بود آن تیر و از مشک، آب خورْد
مشک را تا دید، شد بس ناامید
خون به جای اشک از چشمش چکید
آنقَدَر بگْریست بر وی چشم مشک
تا که چشم مشک، خالی شد ز اشک
چون نبودش آن زمان یک تن معین
در همه آن دشت از مردان دین
تیغ، خم شد، هر دو بازویش گرفت
تیر آمد، چشم و ابرویش گرفت
این محبّت چون ز تیغ و تیر دید
از سر زین بر سر خاک آرمید
این طریق عاشقان حق بُوَد
اینچنین عاشق به حق، ملحق بُوَد
این غم جانکاه را کن مختصر
گریه کن، «آشفته»! هر شام و سحر
غیرت سلاح
بهر عزم رزم قوم دینتباه
حضرت عبّاس آمد نزد شاه
گفت کای صورتنگار نُه فلک!
وی طفیل مقدمت، روح مَلَک!
پادشاها! بر جهادم، اذن دِه
تا که دستم هست، بگْشایم گره
شه چو از اصرار او، آگاه شد
رخصتش فرمود و وی در راه شد
آفتاب طلعتش اندر قباب
تافت آن گونه که تابد آفتاب
پس برآورْد از میان، تیغِ دوسر
زد بر آن قوم شرور، آن دم شرر
تنگ بگْرفتی بر آن لشکر، جهات
تا تصرّف ساختی آب فرات
مشک را پُر کرد و زیب دوش ساخت
پس به لشکر با دلی پُرجوش تاخت
آمد او را از یمین و از یسار
تیر پرّان همچو باران بهار
از قضا تیری به مشک آب خورْد
تشنه بود آن تیر و از مشک، آب خورْد
مشک را تا دید، شد بس ناامید
خون به جای اشک از چشمش چکید
آنقَدَر بگْریست بر وی چشم مشک
تا که چشم مشک، خالی شد ز اشک
چون نبودش آن زمان یک تن معین
در همه آن دشت از مردان دین
تیغ، خم شد، هر دو بازویش گرفت
تیر آمد، چشم و ابرویش گرفت
این محبّت چون ز تیغ و تیر دید
از سر زین بر سر خاک آرمید
این طریق عاشقان حق بُوَد
اینچنین عاشق به حق، ملحق بُوَد
این غم جانکاه را کن مختصر
گریه کن، «آشفته»! هر شام و سحر