- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۲۱۹۴
- شماره مطلب: ۵۷۵۵
-
چاپ
افلاک عشق
با جمالی برتر از خورشید و ماه
آمد و بوسید خاک پای شاه
گفت: من سیر آمدم از زندگی
نیستم در دل، دگر تابندگی
شاه چون جان، تنگ بگْرفتش به بر
گفت: ای از رفتنت دل، شعلهور!
سستپیمانی برِ عشّاق نیست
سختجانی، شیوهی مشتاق نیست
تا نباشد غیر حق در دل دگر
از تو هم برداشتم دل، ای پسر!
شاهزاده تاخت در میدان جنگ
روی گیتی شد ز تیغش، لعلرنگ
گفت: هستم من علیّ بن الحسین
ماه شرق و غرب و مهر عالمین
هر طرف رو کرد، بر هم ریخت صف
لشکر از بیمش، گریزان هر طرف
تشنگی شد چیره بر وی ناگهان
بُرد از دست شکیبایی، عنان
تشنه بود، آری ولیکن بیشتر
تشنه بودش دل به دیدار پدر
رو ز لشکر کرد سوی خیمهگاه
تا ببیند بار دیگر روی شاه
گفت: بابا! از عطش بگْداختم
سویت، ای بحر محبّت! تاختم
شه زبان خود نهادش در دهان
از یم عشقش بزد آبی به جان
گفت: هان! آهنگ رفتن، ساز کن
بار دیگر کارزار آغاز کن
جدّ تو دیده به سویت بسته است
منتظر در راه تو بنْشسته است
تا کند سیرابت، ای پژمردهجان!
کاو بُوَد ساقیّ بزم عاشقان
جان به کف سرمست عشق و گرم راز
زد به قلب آن گروه کینهساز
پیش تیغ و تیر با شوق و شعف
سینه و دل ساخت، آماج و هدف
گفت: بر جسم من، ای پیکان! نشین
که تو هستی پیک یار نازنین
پهلویم بشْکاف، ای زوبین تیز!
تا دلم پیدا کند راه گریز
ناگهان شمشیری آمد بر سرش
رفت یکسر تاب و طاقت از برش
روی خاک افتاد آن افلاک عشق
گشت از افلاک، برتر، خاک عشق
افلاک عشق
با جمالی برتر از خورشید و ماه
آمد و بوسید خاک پای شاه
گفت: من سیر آمدم از زندگی
نیستم در دل، دگر تابندگی
شاه چون جان، تنگ بگْرفتش به بر
گفت: ای از رفتنت دل، شعلهور!
سستپیمانی برِ عشّاق نیست
سختجانی، شیوهی مشتاق نیست
تا نباشد غیر حق در دل دگر
از تو هم برداشتم دل، ای پسر!
شاهزاده تاخت در میدان جنگ
روی گیتی شد ز تیغش، لعلرنگ
گفت: هستم من علیّ بن الحسین
ماه شرق و غرب و مهر عالمین
هر طرف رو کرد، بر هم ریخت صف
لشکر از بیمش، گریزان هر طرف
تشنگی شد چیره بر وی ناگهان
بُرد از دست شکیبایی، عنان
تشنه بود، آری ولیکن بیشتر
تشنه بودش دل به دیدار پدر
رو ز لشکر کرد سوی خیمهگاه
تا ببیند بار دیگر روی شاه
گفت: بابا! از عطش بگْداختم
سویت، ای بحر محبّت! تاختم
شه زبان خود نهادش در دهان
از یم عشقش بزد آبی به جان
گفت: هان! آهنگ رفتن، ساز کن
بار دیگر کارزار آغاز کن
جدّ تو دیده به سویت بسته است
منتظر در راه تو بنْشسته است
تا کند سیرابت، ای پژمردهجان!
کاو بُوَد ساقیّ بزم عاشقان
جان به کف سرمست عشق و گرم راز
زد به قلب آن گروه کینهساز
پیش تیغ و تیر با شوق و شعف
سینه و دل ساخت، آماج و هدف
گفت: بر جسم من، ای پیکان! نشین
که تو هستی پیک یار نازنین
پهلویم بشْکاف، ای زوبین تیز!
تا دلم پیدا کند راه گریز
ناگهان شمشیری آمد بر سرش
رفت یکسر تاب و طاقت از برش
روی خاک افتاد آن افلاک عشق
گشت از افلاک، برتر، خاک عشق