- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۳۴۶۲
- شماره مطلب: ۵۷۵۲
-
چاپ
فال عشق
اکبر، آن آیینهی روی نبی
خَلق و خُلق و منطقش، خوی نبی
در میان عاشقان افراخت قد
چون ز قرآن، «قل هُو الله اَحَد»
با تضرّع گفت کای جان پدر!
سیر شد از زندگی، جانم دگر
«رخصتم دِه تا وداع جان کنم»
جان به راهت، ای پدر! قربان کنم
شه، جوان خویشتن در بر گرفت
بوسهها از او ز پا تا سر گرفت
بوسهای زد بر لبان قند او
زآن که چون جان بود شه، پابند او
گفت کای جان من و جانان من!
«نازپرورسرو سروستان من!»
خواهمت امروز جان، قربان کنی
آنچه حکم عشق باشد، آن کنی
شد به قربانگاه، آن رشک قمر
در قفایش همچنان چشم پدر
خویشتن را زد به یک هامون سپاه
برق تیغش شد ز ماهی تا به ماه
همچو حیدر داشت، فرّ و هیمنه
زد گهی بر میسره، گه میمنه
هر طرف کآن شیردل رو مینمود
دست از پیکر، سر از تن میربود
شاهزاده بود گرم کارزار
مُنقذ بیدین برون شد از کنار
کرد با شمشیر کین، آن بدسِیَر
تارک شهزاده را «شقّالقمر»
بُرد از دستش، زمام چاره را
لاجَرَم، بگْرفت، یال باره را
بس که خون رفت از تن آن نازنین
پیکرش آمد ز زین، روی زمین
چون که شد از زندگانی، ناامید
خواست بر بالین خود، شاه شهید
شه چو آمد دید کآن سرو روان
قامتش غلتیده در خون همچنان
گفت کای از زندگانی، حاصلم!
رفتی و داغت زد آتش بر دلم
بعد مرگت، ای جوان نامراد!
بر سر هستیّ عالم، خاک باد!
کوفیان کردند روزم را چو شام
بیتو، جانا! زندگی بر من حرام!
دست بگْشود و در آغوشش گرفت
بوسهها از آن لب نوشش گرفت
گفت: بابا! دیده وا کن بر رخم
زآن لبان شکّرین، دِه پاسخم
دوش از دفتر زدم، چون فال عشق
گفت: «منصوری»! مگو احوال عشق
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
فال عشق
اکبر، آن آیینهی روی نبی
خَلق و خُلق و منطقش، خوی نبی
در میان عاشقان افراخت قد
چون ز قرآن، «قل هُو الله اَحَد»
با تضرّع گفت کای جان پدر!
سیر شد از زندگی، جانم دگر
«رخصتم دِه تا وداع جان کنم»
جان به راهت، ای پدر! قربان کنم
شه، جوان خویشتن در بر گرفت
بوسهها از او ز پا تا سر گرفت
بوسهای زد بر لبان قند او
زآن که چون جان بود شه، پابند او
گفت کای جان من و جانان من!
«نازپرورسرو سروستان من!»
خواهمت امروز جان، قربان کنی
آنچه حکم عشق باشد، آن کنی
شد به قربانگاه، آن رشک قمر
در قفایش همچنان چشم پدر
خویشتن را زد به یک هامون سپاه
برق تیغش شد ز ماهی تا به ماه
همچو حیدر داشت، فرّ و هیمنه
زد گهی بر میسره، گه میمنه
هر طرف کآن شیردل رو مینمود
دست از پیکر، سر از تن میربود
شاهزاده بود گرم کارزار
مُنقذ بیدین برون شد از کنار
کرد با شمشیر کین، آن بدسِیَر
تارک شهزاده را «شقّالقمر»
بُرد از دستش، زمام چاره را
لاجَرَم، بگْرفت، یال باره را
بس که خون رفت از تن آن نازنین
پیکرش آمد ز زین، روی زمین
چون که شد از زندگانی، ناامید
خواست بر بالین خود، شاه شهید
شه چو آمد دید کآن سرو روان
قامتش غلتیده در خون همچنان
گفت کای از زندگانی، حاصلم!
رفتی و داغت زد آتش بر دلم
بعد مرگت، ای جوان نامراد!
بر سر هستیّ عالم، خاک باد!
کوفیان کردند روزم را چو شام
بیتو، جانا! زندگی بر من حرام!
دست بگْشود و در آغوشش گرفت
بوسهها از آن لب نوشش گرفت
گفت: بابا! دیده وا کن بر رخم
زآن لبان شکّرین، دِه پاسخم
دوش از دفتر زدم، چون فال عشق
گفت: «منصوری»! مگو احوال عشق