- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۱۰۸
- شماره مطلب: ۵۷۴۵
-
چاپ
شمیم زلف
عشق اکبر در دلم شد جلوهگر
اینک از آهم بسوزد خشک و تر
یک دمی از عشق او گر دم زنم
عالمی زآن دم زدن بر هم زنم
چون به عاشورا عیان شد رستخیز
شعلهور شد آتش جنگ و ستیز
شاه دین را دید اکبر بیسپاه
لشکر دشمن، سراسر کینهخواه
زین طرف جز ناله و فریاد نه
زآن طرف جز کینه و بیداد نه
ساخت کار او، غم جانان او
جلوهگر شد عشق حق در جان او
ترک هستی کرده، آمد با ادب
خدمت شاهنشه والانسب
خاک پای شاه دین را بوسه داد
جان فدای بوسهگاه و بوسه باد!
گفت کای شاهنشه مُلک وجود!
مالک جان! والی غیب و شهود!
جان به کف آوردهام بهر نثار
ای سلیمان! حاجت موری برآر
رخصتم فرما که در میدان جنگ
جان فدا سازم به راهت، بیدرنگ
شه نظر میکرد بر احوال او
سربهسر میخوانْد شرح حال او
دید کآن مرآت ذات احمدی
یکسره بگْرفته عشق سرمدی
نور حق کرده تجلّی در دلش
عشق، آسان کرده کار مشکلش
آتشی از عشق حق افروخته
هستی خود را سراسر سوخته
مرغ جانش گشته با صد ناله جفت
از طریق لطف با فرزند گفت
کای طراوتبخش گلزار حسین!
عشق تو شد رونق کار حسین
کای علی! تیغ تو باید کفرسوز
چون نبی نطق و جمالت، دینفروز
رخصتش چون داد شاه نامدار
طی شدش ناکامی و شد کامکار
نار عشقش گشت در جان، شعلهور
رفت سوی بانوان خون جگر
گفت: بانگ «الرّحیل» آمد مرا
جذبهی جانم، دلیل آمد مرا
چون صدای «الوداع» آمد به گوش
رفت زآن غمدیدگان، آرام و هوش
سینهها چون مجمره افروختند
همچو پروانه به شمعش سوختند
اللَّه! اللَّه! رستخیزی شد عیان
آری، آری؛ هجر جانان است و جان
لیلیِ دشت جنون آمد به پیش
با دلی پُرخون و با قلبی پریش
عمّهاش زینب به صد شور و شتاب
نزدش آمد با دلی از غم، کباب
گفت کای آرام جان اهل بیت!
مونس و تاب و توان اهل بیت!
ای قدت، طوبی و رخسارت، بهشت!
در غمت دانی چه دارم سرنوشت؟
یاری او کردن، اکنون کار توست
جذبهی عشق خدایی، یار توست
تا تو را گرم از غمش، بازار شد
زین سپس ما را اسیری، کار شد
پرتو روی تو چون گیرد حجاب
خانهی ایمانیان گردد خراب
منخسف گردد چو آن بدر منیر
عترت پیغمبری گردد اسیر
لشکر غم، غارت دل کرد باز
در فراقت، کار، مشکل کرد باز
زآن میانه چون رهاندش، شاه عشق
کرد با صد شور، عزم راه عشق
شه نظر میکرد از دنبال او
زین نگه شد منقلب، احوال او
کای خداوند! ای گواه کار من!
وی گواه خصم بدکردار من!
خود جوانی، اشبه خلق جهان
بر نبی در خَلق و خُلق و در بیان
میفرستم سوی ایشان ناگزیر
وقف کرده جان خود بر تیغ و تیر
چون به میدان تافت، نور روی او
مرتضی شد با یهودان روبهرو
یا تو گویی چون رُخش، وهّاج شد
مصطفایی، جانب معراج شد
غلغله بر لشکر اعدا فتاد
لعنها کردند بر ابن زیاد
سوی ابن سعد یکسر تاختند
مورد طعن و لعانش ساختند
یکسره گفتند: کای کافرنهاد!
ای دو صد نفرین به جانت، بیش باد!
ما کجا و جنگ پیغمبر کجا؟
همرکابی با تو بداختر کجا؟
گفت: بینید، این کجا پیغمبر است؟
این نه پیغمبر، علیّ اکبر است
بر حسین از بس که گشته کار تنگ
خود، جوانش را فرستاده به جنگ
داغ او را بر دلش باید نهاد
باید اکنون داد این بیداد، داد
شد علی با خیل اعدا روبهرو
روبهرو شد کفر و ایمان از دو سو
شد وزان از تیغ او، باد خزان
سر ز اعدا ریخت چون برگ رزان
جذبهی شاهش بگردانید راه
بهر استمداد آمد، سوی شاه
مرغ جانش در قفس، دلتنگ شد
تشنهلب سوی پدر از جنگ شد
گفت: عطشانم به وصل دوست، من
نیمبسملمرغ جان در حبس تن
رشتهی عشق مرا، تابی بده
تشنهام، شاها! مرا آبی بده
شه زبان خویش دادش در دهان
تشنهتر بنْگر پدر را، ای جوان!
چون می از دریای عشق، اکبر چشید
رَخت از گرداب غم، بیرون کشید
رو به میدان کرد با صد اشتیاق
تا رهایی یابد از رنج فراق
تیغ و تیر و نیزه بر جان میخرید
چون نوید وصل از اینها میشنید
کافری تیغ جفا آهیخته
شورش محشر ز تیغ انگیخته
معجز «شقّالقمر» شد آشکار
مرتضی را شد علی، آیینهدار
رفتش از جان، طاقت و آرام و تاب
خویش را افکنْد بر یال عقاب
از تأثّر، توسنش گم کرد راه
بُرد آن شهزاده را سوی سپاه
دشمنانش تیغ و خنجر میزدند
خنجر و تیغش، مکرّر میزدند
آه! آه! افتاد جسمش، چاکچاک
از سر زین ناگهان بر روی خاک
پیکر وی بود یا عرش برین؟
در زمین کربلا آمد مکین
نی غلط گفتم که آن عرشآفرین
از فراز زین نگون شد بر زمین
زین فتادن شد عیان در کربلا
سرّ «اَلرّحمن عَلی العَرشِ اسْتَوی»
عشق او چون نام او، بالا گرفت
در زمین کربلا، مأوا گرفت
سوی شه رو کرد با صد احترام
در وداع آخرین دادش سلام
شاه دین با صد شتاب و شور و شین
شد روان در جستوجوی نور عین
پس همی خوانْدش به آواز جلی
«اَینَ انت؟ اَینَ انت؟» یا علی!
دررسید آن دم، سر جسم پسر
با دلی خونین و با سوز جگر
کرد خالی هر دو پا را از رکیب
بر زمین افکنْد خود را بیشکیب
روی زانو برنهاد آن دم، سرش
پاک کرد از خون، دو چشم انورش
خاطرش از غم، شکیبایی نیافت
هیچ آرامی ز شیدایی نیافت
روی خود بر صورت اکبر نهاد
بوسهها بر آن لبان تشنه داد
گفت: قومی را خدا سازد هلاک!
کز جفا کردند جسمت، چاکچاک
ای درخشانکوکب صبح پدر!
وه! چه کوته بود عمرت، ای پسر!
از غم دنیای دون، راحت شدی
راحت از همّ و غم و محنت شدی
با غمت، طومار عمرم گشته طی
غم مخور کآیم هماکنونت ز پی
کو، علیجان! منطق گفتار تو؟
ای خرامان سرو! کو رفتار تو؟
بلبلان را خامُشی نبْوَد روا
خاصه در گلزار دشت نینوا
از شمیم زلف، ای بدر منیر!
گشته صحرا سربهسر مشک و عبیر
زلزله بر طارم عرش اوفتاد
غلغله بر کرسی از فرش اوفتاد
هان! «ضیایی»! طاقت گفتار کو؟
طاقت این شرح آتشبار کو؟
-
هوای زلف تو
زینب نمود سوی شهیدان، نظارهای
وز دودِ آه، زد به عوالم، شرارهای
بر پیکرِ شریفِ برادر، خطاب کرد
کآخر دمی به خواهر بیکس، نظارهای
-
گوهر شایسته
باز میخواهد جنون، سر برکند
صحبت از عشق علیاصغر کندچون صدای استعانت شد بلند
یاوری میخواست شاه ارجمند -
شور حسینی
زینب، آن خاتون با عزّ و جلال
قافلهسالار دشت پُرملال
چون به سوی قتلگه راهش فتاد
در دو گیتی شعله از آهش فتاد
-
خضر طریق
مدّتی خاموش بودم از سخن
باز غم زد آتشی بر جان من
روز عاشورا چو شد در خیمهگاه
قحط آب از جور قوم کینهخواه
شمیم زلف
عشق اکبر در دلم شد جلوهگر
اینک از آهم بسوزد خشک و تر
یک دمی از عشق او گر دم زنم
عالمی زآن دم زدن بر هم زنم
چون به عاشورا عیان شد رستخیز
شعلهور شد آتش جنگ و ستیز
شاه دین را دید اکبر بیسپاه
لشکر دشمن، سراسر کینهخواه
زین طرف جز ناله و فریاد نه
زآن طرف جز کینه و بیداد نه
ساخت کار او، غم جانان او
جلوهگر شد عشق حق در جان او
ترک هستی کرده، آمد با ادب
خدمت شاهنشه والانسب
خاک پای شاه دین را بوسه داد
جان فدای بوسهگاه و بوسه باد!
گفت کای شاهنشه مُلک وجود!
مالک جان! والی غیب و شهود!
جان به کف آوردهام بهر نثار
ای سلیمان! حاجت موری برآر
رخصتم فرما که در میدان جنگ
جان فدا سازم به راهت، بیدرنگ
شه نظر میکرد بر احوال او
سربهسر میخوانْد شرح حال او
دید کآن مرآت ذات احمدی
یکسره بگْرفته عشق سرمدی
نور حق کرده تجلّی در دلش
عشق، آسان کرده کار مشکلش
آتشی از عشق حق افروخته
هستی خود را سراسر سوخته
مرغ جانش گشته با صد ناله جفت
از طریق لطف با فرزند گفت
کای طراوتبخش گلزار حسین!
عشق تو شد رونق کار حسین
کای علی! تیغ تو باید کفرسوز
چون نبی نطق و جمالت، دینفروز
رخصتش چون داد شاه نامدار
طی شدش ناکامی و شد کامکار
نار عشقش گشت در جان، شعلهور
رفت سوی بانوان خون جگر
گفت: بانگ «الرّحیل» آمد مرا
جذبهی جانم، دلیل آمد مرا
چون صدای «الوداع» آمد به گوش
رفت زآن غمدیدگان، آرام و هوش
سینهها چون مجمره افروختند
همچو پروانه به شمعش سوختند
اللَّه! اللَّه! رستخیزی شد عیان
آری، آری؛ هجر جانان است و جان
لیلیِ دشت جنون آمد به پیش
با دلی پُرخون و با قلبی پریش
عمّهاش زینب به صد شور و شتاب
نزدش آمد با دلی از غم، کباب
گفت کای آرام جان اهل بیت!
مونس و تاب و توان اهل بیت!
ای قدت، طوبی و رخسارت، بهشت!
در غمت دانی چه دارم سرنوشت؟
یاری او کردن، اکنون کار توست
جذبهی عشق خدایی، یار توست
تا تو را گرم از غمش، بازار شد
زین سپس ما را اسیری، کار شد
پرتو روی تو چون گیرد حجاب
خانهی ایمانیان گردد خراب
منخسف گردد چو آن بدر منیر
عترت پیغمبری گردد اسیر
لشکر غم، غارت دل کرد باز
در فراقت، کار، مشکل کرد باز
زآن میانه چون رهاندش، شاه عشق
کرد با صد شور، عزم راه عشق
شه نظر میکرد از دنبال او
زین نگه شد منقلب، احوال او
کای خداوند! ای گواه کار من!
وی گواه خصم بدکردار من!
خود جوانی، اشبه خلق جهان
بر نبی در خَلق و خُلق و در بیان
میفرستم سوی ایشان ناگزیر
وقف کرده جان خود بر تیغ و تیر
چون به میدان تافت، نور روی او
مرتضی شد با یهودان روبهرو
یا تو گویی چون رُخش، وهّاج شد
مصطفایی، جانب معراج شد
غلغله بر لشکر اعدا فتاد
لعنها کردند بر ابن زیاد
سوی ابن سعد یکسر تاختند
مورد طعن و لعانش ساختند
یکسره گفتند: کای کافرنهاد!
ای دو صد نفرین به جانت، بیش باد!
ما کجا و جنگ پیغمبر کجا؟
همرکابی با تو بداختر کجا؟
گفت: بینید، این کجا پیغمبر است؟
این نه پیغمبر، علیّ اکبر است
بر حسین از بس که گشته کار تنگ
خود، جوانش را فرستاده به جنگ
داغ او را بر دلش باید نهاد
باید اکنون داد این بیداد، داد
شد علی با خیل اعدا روبهرو
روبهرو شد کفر و ایمان از دو سو
شد وزان از تیغ او، باد خزان
سر ز اعدا ریخت چون برگ رزان
جذبهی شاهش بگردانید راه
بهر استمداد آمد، سوی شاه
مرغ جانش در قفس، دلتنگ شد
تشنهلب سوی پدر از جنگ شد
گفت: عطشانم به وصل دوست، من
نیمبسملمرغ جان در حبس تن
رشتهی عشق مرا، تابی بده
تشنهام، شاها! مرا آبی بده
شه زبان خویش دادش در دهان
تشنهتر بنْگر پدر را، ای جوان!
چون می از دریای عشق، اکبر چشید
رَخت از گرداب غم، بیرون کشید
رو به میدان کرد با صد اشتیاق
تا رهایی یابد از رنج فراق
تیغ و تیر و نیزه بر جان میخرید
چون نوید وصل از اینها میشنید
کافری تیغ جفا آهیخته
شورش محشر ز تیغ انگیخته
معجز «شقّالقمر» شد آشکار
مرتضی را شد علی، آیینهدار
رفتش از جان، طاقت و آرام و تاب
خویش را افکنْد بر یال عقاب
از تأثّر، توسنش گم کرد راه
بُرد آن شهزاده را سوی سپاه
دشمنانش تیغ و خنجر میزدند
خنجر و تیغش، مکرّر میزدند
آه! آه! افتاد جسمش، چاکچاک
از سر زین ناگهان بر روی خاک
پیکر وی بود یا عرش برین؟
در زمین کربلا آمد مکین
نی غلط گفتم که آن عرشآفرین
از فراز زین نگون شد بر زمین
زین فتادن شد عیان در کربلا
سرّ «اَلرّحمن عَلی العَرشِ اسْتَوی»
عشق او چون نام او، بالا گرفت
در زمین کربلا، مأوا گرفت
سوی شه رو کرد با صد احترام
در وداع آخرین دادش سلام
شاه دین با صد شتاب و شور و شین
شد روان در جستوجوی نور عین
پس همی خوانْدش به آواز جلی
«اَینَ انت؟ اَینَ انت؟» یا علی!
دررسید آن دم، سر جسم پسر
با دلی خونین و با سوز جگر
کرد خالی هر دو پا را از رکیب
بر زمین افکنْد خود را بیشکیب
روی زانو برنهاد آن دم، سرش
پاک کرد از خون، دو چشم انورش
خاطرش از غم، شکیبایی نیافت
هیچ آرامی ز شیدایی نیافت
روی خود بر صورت اکبر نهاد
بوسهها بر آن لبان تشنه داد
گفت: قومی را خدا سازد هلاک!
کز جفا کردند جسمت، چاکچاک
ای درخشانکوکب صبح پدر!
وه! چه کوته بود عمرت، ای پسر!
از غم دنیای دون، راحت شدی
راحت از همّ و غم و محنت شدی
با غمت، طومار عمرم گشته طی
غم مخور کآیم هماکنونت ز پی
کو، علیجان! منطق گفتار تو؟
ای خرامان سرو! کو رفتار تو؟
بلبلان را خامُشی نبْوَد روا
خاصه در گلزار دشت نینوا
از شمیم زلف، ای بدر منیر!
گشته صحرا سربهسر مشک و عبیر
زلزله بر طارم عرش اوفتاد
غلغله بر کرسی از فرش اوفتاد
هان! «ضیایی»! طاقت گفتار کو؟
طاقت این شرح آتشبار کو؟