- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۸۰۲
- شماره مطلب: ۵۷۴۲
-
چاپ
هذا فراق
روزم اینک شب ز دود آه شد
وقت جانبازیّ «آلالله» شد
دود آهم ره به مهر و مه گرفت
تا که اکبر، راه قربانگه گرفت
اکبر، آن مرآت ذات احمدی
مظهر اسم جمال سرمدی
ز آل پیغمبر وَ اولاد علی
در شهادت، اوّلینگوی «بلی»
آن که تا شد مظهر انوار حُسن
زد قلم بر صفحهی رخسار حُسن
خواهم ار وصفی از آن گیسو کنم
خویش را زینسان پریشانگو کنم
قد ز بهر تیغ کین افراخته
سرو را زآن قد، ز پا انداخته
کی عیان تنها قیامت کرده بود؟
بل به پا طوبی ز قامت کرده بود
مُهر از لعل بدخشانی گرفت
پس به پای شه، دُرافشانی گرفت:
نک منم که مصطفی را مظهرم
زادهی زهرا و شبل حیدرم
طرّهام، هر حلقه بر صد دل، کمند
تا نگوید کس که انصارت کمند
سروم از سنبل، علم افراشته
نرگسم تیر و کمان برداشته
خیل مژگان از دو سو بربسته صف
بهر خصمت، خنجری هر یک به کف
ای پدر جان! سینهام تنگ آمده
طاقتم را شیشه بر سنگ آمده
ای خلیلآموز رسم و راه عشق!
از تو خواهم راه قربانگاه عشق
گر چه این خواهش از آن سلطان فرد
شاه را دردی است خود بالای درد
شاهباز عشق چون دارد شتاب
اذن دِه تا بر نشیند بر عقاب
الغرض؛ آن شاه بی خیل و سپاه
بر جوانش کرد از حسرت، نگاه
پس ز مژگان، نرگسش یاقوت سُفت
در جواب از غنچهاش این گل شکفت
کای به قد طوبی، به رخ مینوی من!
قوت جان و قوّت بازوی من!
سیب رخسارت مرا قوت دل است
سرخ از خون دیدنش، بس مشکل است
جان به وصل امروز دارد اشتیاق
پس برو، جانا! مگو «هذا فراق»
آید از کلکم همی چون نی، نوا
از وداع جسم و جان در نینوا
گوش دل بگْشا و بنْما استماع
ز اکبر لیلا، نوای «الوداع»
بین چسان زآن قامت آراسته
در حرم، شور قیامت خاسته
بیم باشد کز وداع جسم و روح
باز گردد در جهان توفان نوح
زینبش اندر قفا مویهکنان
پیشپیشش، روح لیلا موکنان
چون اجازت یافت از شه، آن جناب
بوسه زد بر پاش، بر شد بر عقاب
رفت چون نور بصر یا تیر آه
از دل و از دیدهی حقبین شاه
رفت، افکنْد آن گل ناخورده آب
شاه را چون سنبلش، در پیچ و تاب
سینه سوزان و محاسن روی دست
گوهر افشان از دو چشم حقپرست:
نک فرستادم به سوی این سپاه
یک جوان با یک جهان افغان و آه
که نباشد در جهان، مانند او
کس چو پیغمبر به نطق و خُلق و خو
ذوالفقار کفرسوزی آخته
برق در جان خسان انداخته
شد از آن روبهوشان زآن کرّ و فر
گوش گردون کر ز بانگ «الحذر»
چاره را آن روبهان در رزم شیر
متّفق گشتند بر باران تیر
خیمه زد ابر بلا، باران فشانْد
تشنگان را آب از پیکان چشانْد
تا که آن شهباز در میدان عشق
پر برآورد از پر و پیکان عشق
زآن کشاکش، خسته و بیتاب شد
چارهجویی را به نزد باب شد
شاه عاشقپرور شورآفرین
رُفت با مژگان، غبارش از جبین
پس دهان چون تنگ شکّر برگشود
نی دهان بل چشمهی کوثر گشود
تنگ همچون جان در آغوشش کشید
پس زبان در چشمهی نوشش کشید
هِشت آن میر قضای «کُنفکان»
آن سلیمانینگینش در دهان
شاهزاده بر عدو شد یکّهتاز
شاه خود با دوست در راز و نیاز
چشم از یک سو به میدان دوخته
برق آهش عالمی را سوخته
شاه زین سو گفتوگو با داورش
زیر تیغ کین از آن سو اکبرش
که به ناگه دست کید آسمان
خاک ماتم ریخت بر فرق جهان
با که گویم؟ دشمنی دوزخمکین
بر جبینش تیغ کین زد از کمین
چرخ گفتا چون زد آن تیغش به سر:
«قامت السّاعـ?، وَ انْشقَّ القمر»
چشم جوشن خون به حالش میگریست
احمد آیا چون به آلش میگریست؟
باب زارش از صدای نالهاش
از پی گمگشته مه در هالهاش
یافتش لیکن دریغا! یافت دیر
یافت تیغ و تیر، روی تیغ و تیر
خون حق، روح نبی، جسم علی
گشته در طور شهادت، منجلی
کای چو گل، صدپاره جسم چاکچاک!
باد بر فرق جهان بعد از تو، خاک!
ای تو یکتا نجم درّیّ حسین!
از چه شد فرقت دو تا چون فرقدین؟
خوش درخشیدی ولیکن ای دریغ!
زود گم گشتی به زیر میغ تیغ
خیز از جا، رو نما در خیمهگاه
بهر تسکین نوامیس اله
ترسمی زینسان که در خون خفتهای
روی چون مه از حرم بنْهفتهای،
شور لیلا، عقل را مجنون کند
«عصمتاللَّه» روی در هامون کند
هان! «شهابا»! لب فرو بند از سخن
کاین زبانت سوخت، جان مرد و زن
-
بزمآرا
بزمآرای قضا در کربلا
چون صلا زد عاشقان را بر بلا
تشنگان بادهی جام الست
آن بلاجویان مست میپرست،
-
کشور دل
دید «مسلم» را «حبیب» حقپرست
با همه بیرنگیاش، رنگی به دست
گفت با زاریش کای دیرینهدوست!
وی که دانم طالب مغزی، نه پوست!
-
طیّب
دید چون شاه شهیدان را غریب
داد از کف، «جون»، آرام و شکیب
آمد و افکنْد خود بر پای شه
بوسه زد بر پای گردونسای شه
-
تقدیم خلوص
نور فیض حق چو رخشیدن گرفت
همّت شه، جرم بخشیدن گرفت
حر که بسته بر میان، شمشیر رزم
جذبهای زآن نور آوردش به بزم
هذا فراق
روزم اینک شب ز دود آه شد
وقت جانبازیّ «آلالله» شد
دود آهم ره به مهر و مه گرفت
تا که اکبر، راه قربانگه گرفت
اکبر، آن مرآت ذات احمدی
مظهر اسم جمال سرمدی
ز آل پیغمبر وَ اولاد علی
در شهادت، اوّلینگوی «بلی»
آن که تا شد مظهر انوار حُسن
زد قلم بر صفحهی رخسار حُسن
خواهم ار وصفی از آن گیسو کنم
خویش را زینسان پریشانگو کنم
قد ز بهر تیغ کین افراخته
سرو را زآن قد، ز پا انداخته
کی عیان تنها قیامت کرده بود؟
بل به پا طوبی ز قامت کرده بود
مُهر از لعل بدخشانی گرفت
پس به پای شه، دُرافشانی گرفت:
نک منم که مصطفی را مظهرم
زادهی زهرا و شبل حیدرم
طرّهام، هر حلقه بر صد دل، کمند
تا نگوید کس که انصارت کمند
سروم از سنبل، علم افراشته
نرگسم تیر و کمان برداشته
خیل مژگان از دو سو بربسته صف
بهر خصمت، خنجری هر یک به کف
ای پدر جان! سینهام تنگ آمده
طاقتم را شیشه بر سنگ آمده
ای خلیلآموز رسم و راه عشق!
از تو خواهم راه قربانگاه عشق
گر چه این خواهش از آن سلطان فرد
شاه را دردی است خود بالای درد
شاهباز عشق چون دارد شتاب
اذن دِه تا بر نشیند بر عقاب
الغرض؛ آن شاه بی خیل و سپاه
بر جوانش کرد از حسرت، نگاه
پس ز مژگان، نرگسش یاقوت سُفت
در جواب از غنچهاش این گل شکفت
کای به قد طوبی، به رخ مینوی من!
قوت جان و قوّت بازوی من!
سیب رخسارت مرا قوت دل است
سرخ از خون دیدنش، بس مشکل است
جان به وصل امروز دارد اشتیاق
پس برو، جانا! مگو «هذا فراق»
آید از کلکم همی چون نی، نوا
از وداع جسم و جان در نینوا
گوش دل بگْشا و بنْما استماع
ز اکبر لیلا، نوای «الوداع»
بین چسان زآن قامت آراسته
در حرم، شور قیامت خاسته
بیم باشد کز وداع جسم و روح
باز گردد در جهان توفان نوح
زینبش اندر قفا مویهکنان
پیشپیشش، روح لیلا موکنان
چون اجازت یافت از شه، آن جناب
بوسه زد بر پاش، بر شد بر عقاب
رفت چون نور بصر یا تیر آه
از دل و از دیدهی حقبین شاه
رفت، افکنْد آن گل ناخورده آب
شاه را چون سنبلش، در پیچ و تاب
سینه سوزان و محاسن روی دست
گوهر افشان از دو چشم حقپرست:
نک فرستادم به سوی این سپاه
یک جوان با یک جهان افغان و آه
که نباشد در جهان، مانند او
کس چو پیغمبر به نطق و خُلق و خو
ذوالفقار کفرسوزی آخته
برق در جان خسان انداخته
شد از آن روبهوشان زآن کرّ و فر
گوش گردون کر ز بانگ «الحذر»
چاره را آن روبهان در رزم شیر
متّفق گشتند بر باران تیر
خیمه زد ابر بلا، باران فشانْد
تشنگان را آب از پیکان چشانْد
تا که آن شهباز در میدان عشق
پر برآورد از پر و پیکان عشق
زآن کشاکش، خسته و بیتاب شد
چارهجویی را به نزد باب شد
شاه عاشقپرور شورآفرین
رُفت با مژگان، غبارش از جبین
پس دهان چون تنگ شکّر برگشود
نی دهان بل چشمهی کوثر گشود
تنگ همچون جان در آغوشش کشید
پس زبان در چشمهی نوشش کشید
هِشت آن میر قضای «کُنفکان»
آن سلیمانینگینش در دهان
شاهزاده بر عدو شد یکّهتاز
شاه خود با دوست در راز و نیاز
چشم از یک سو به میدان دوخته
برق آهش عالمی را سوخته
شاه زین سو گفتوگو با داورش
زیر تیغ کین از آن سو اکبرش
که به ناگه دست کید آسمان
خاک ماتم ریخت بر فرق جهان
با که گویم؟ دشمنی دوزخمکین
بر جبینش تیغ کین زد از کمین
چرخ گفتا چون زد آن تیغش به سر:
«قامت السّاعـ?، وَ انْشقَّ القمر»
چشم جوشن خون به حالش میگریست
احمد آیا چون به آلش میگریست؟
باب زارش از صدای نالهاش
از پی گمگشته مه در هالهاش
یافتش لیکن دریغا! یافت دیر
یافت تیغ و تیر، روی تیغ و تیر
خون حق، روح نبی، جسم علی
گشته در طور شهادت، منجلی
کای چو گل، صدپاره جسم چاکچاک!
باد بر فرق جهان بعد از تو، خاک!
ای تو یکتا نجم درّیّ حسین!
از چه شد فرقت دو تا چون فرقدین؟
خوش درخشیدی ولیکن ای دریغ!
زود گم گشتی به زیر میغ تیغ
خیز از جا، رو نما در خیمهگاه
بهر تسکین نوامیس اله
ترسمی زینسان که در خون خفتهای
روی چون مه از حرم بنْهفتهای،
شور لیلا، عقل را مجنون کند
«عصمتاللَّه» روی در هامون کند
هان! «شهابا»! لب فرو بند از سخن
کاین زبانت سوخت، جان مرد و زن