- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۴۷۱
- شماره مطلب: ۵۷۳۷
-
چاپ
جهان دلبری
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پی جان باختن، آماده شد
همچو خور، افکنْد بر خرگه، شعاع
بیکسان را خوانْد از بهر وداع
زینب آمد گفت کای آرام جان!
رخ متاب از ما زنان، لَختی بمان
زآن که تو جانیّ و ما جمله بدن
چون نباشد جان، چه کار آید ز تن؟
بیتو گلشن، گلخن، است، ای دلربا!
با تو گلخن، گلشن است، ای جانفزا!
ای جهان دلبری خرّم ز تو!
وی دل مجروح را مرهم ز تو!
صبح باشد، پرتوی از عکس روت
شام باشد، شمّهای از تار موت
گل حکایت میکند از روی تو
باد آرد بوی مشک از موی تو
بس بنفشه سر به خاک پات سود
چهرهی خویش عاقبت نیلی نمود
سرو از رفتار تو مانده خجل
لاجَرَم، پا را فروبرده به گِل
حیفم آید با چنین حُسن و جمال
گر رسد بر تو دمی، رنج و ملال
کاکلت گر آشنا با خون شود
مادرت لیلا ز غم، مجنون شود
وای! اگر افسرده بیند روی تو
میشود آشفته همچون موی تو
گر سکینه پیکرت بیند به خاک
همچو گل سازد گریبان، چاکچاک
ور شه دین بیندت در موج خون
«وا اسف» آرد همی از دل، برون
هان! مکن رو سوی این قوم عدو
رحم کن بر حال ما، ای مشکمو!
-
مادر و پسر
شنیدم که در عهد خیرالانام
رسول مکرّم، علیه السّلام
زنى را یکى طفل، گمگشته بود
چو دیوانگان، رو به مسجد نمود
-
گلشن و گلخن
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پى جان باختن، آماده شد
همچو خور افکنْد بر خرگه، شعاع
بىکسان را خوانْد از بهر وداع
-
جان شیرین
هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى
برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى
اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من
بس گرانبارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى
-
گوشۀ چشم
مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى خبرى؟
چرا به گوشۀ چشمى به من نمىنگرى؟
به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز
دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى
جهان دلبری
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پی جان باختن، آماده شد
همچو خور، افکنْد بر خرگه، شعاع
بیکسان را خوانْد از بهر وداع
زینب آمد گفت کای آرام جان!
رخ متاب از ما زنان، لَختی بمان
زآن که تو جانیّ و ما جمله بدن
چون نباشد جان، چه کار آید ز تن؟
بیتو گلشن، گلخن، است، ای دلربا!
با تو گلخن، گلشن است، ای جانفزا!
ای جهان دلبری خرّم ز تو!
وی دل مجروح را مرهم ز تو!
صبح باشد، پرتوی از عکس روت
شام باشد، شمّهای از تار موت
گل حکایت میکند از روی تو
باد آرد بوی مشک از موی تو
بس بنفشه سر به خاک پات سود
چهرهی خویش عاقبت نیلی نمود
سرو از رفتار تو مانده خجل
لاجَرَم، پا را فروبرده به گِل
حیفم آید با چنین حُسن و جمال
گر رسد بر تو دمی، رنج و ملال
کاکلت گر آشنا با خون شود
مادرت لیلا ز غم، مجنون شود
وای! اگر افسرده بیند روی تو
میشود آشفته همچون موی تو
گر سکینه پیکرت بیند به خاک
همچو گل سازد گریبان، چاکچاک
ور شه دین بیندت در موج خون
«وا اسف» آرد همی از دل، برون
هان! مکن رو سوی این قوم عدو
رحم کن بر حال ما، ای مشکمو!