- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۳
- بازدید: ۸۱۷۰
- شماره مطلب: ۵۷۱۱
-
چاپ
مهمان لبتشنه
شد چو در میدان بلند از شاه دین
بانگ «هل من ناصر» و «هل من معین»
اصغر آمد در حرم در پیچ و تاب
چون دل لیلا، چو گیسوی رباب
یعنی ای بابا! فراموشم مکن
بعد مرگ خود، سیهپوشم مکن
یعنی اکنون نیستی، بابا! غریب
بعد من گَردی غریب، ای غمنصیب!
نیست، بابا! گر علیّ اکبرت
هست در گهواره بر جا، اصغرت
زین نوا در خیمه بر پا شد خروش
شاه دین را آن خروش آمد به گوش
آن زمان او را به غم افزود غم
بار دیگر کرد آهنگ حرم
برگرفت آن طفل را با اشک و آه
وز حرم آمد به سوی رزمگاه
گفت کای بیدادگرقوم عنید!
کردهاید اصحاب و انصارم، شهید
نیست بهر من، معین و یاوری
نه علمداری، نه دیگر لشکری
اکبرم از تیر و خنجر کشته شد
قاسمم، جسمش به خون آغشته شد
کس ز یاران من، ای قوم شریر!
نیست باقی غیر این طفل صغیر
این هم از سوز عطش بنْموده غش
کودکان را کی بُوَد تاب عطش؟
گر گناهی سر زد از من، ای سپاه!
هست این طفل صغیرم بیگناه
گر دهیدش جرعهی آبی رواست
زآن که این لبتشنه، مهمان شماست
آه! کآن مهمان بسی دارد گله
زآن که او را میزبان شد حرمله
شد ورا مهماننواز از تیر کین
کی بُوَد مهماننوازی اینچنین؟
آه! از آن ساعت که آن تیر از کمان
کرد بر حلق علیاصغر، مکان
از جفا حلقوم آن طفل صغیر
گشت پُرخون، جای آب و جای شیر
جَست آن پیکان ز حلقوم پسر
خست قلب جدّ و بازوی پدر
ای «صغیر»! از این بیان سوزناک
آتش افکندی به آب و باد و خاک
-
توفان بلا
حلال جمیع مشکلات است حسین
شویندۀ لوح سیئات است حسین
ای شیعه! تو را چه غم ز توفان بلا؟
جایی که سفینه النجاه است حسین
-
فغان یتیم
این شنیدم که چو آید به فغان، طفل یتیم
افتد از نالهی او، زلزله بر عرش عظیم
گر چنین است، چه کرده است ندانم با عرش
آه طفلی که غریب است و اسیر است و یتیم؟
-
آزردن مهمان
تا چند زنی ظالم! چوب این لب عطشان را؟
بردار از این لبها، این چوب خزیران را
آخر نه تو را این سر، مهمان بُوَد؟ ای کافر!
تا چند روا داری، آزردن مهمان را؟
-
وقت رجعت
چون که گردیدند با احوال زار
آل عصمت، عازم شهر و دیار
وقت شد تا عترت شاه حجاز
از اسیری در وطن گردند باز
مهمان لبتشنه
شد چو در میدان بلند از شاه دین
بانگ «هل من ناصر» و «هل من معین»
اصغر آمد در حرم در پیچ و تاب
چون دل لیلا، چو گیسوی رباب
یعنی ای بابا! فراموشم مکن
بعد مرگ خود، سیهپوشم مکن
یعنی اکنون نیستی، بابا! غریب
بعد من گَردی غریب، ای غمنصیب!
نیست، بابا! گر علیّ اکبرت
هست در گهواره بر جا، اصغرت
زین نوا در خیمه بر پا شد خروش
شاه دین را آن خروش آمد به گوش
آن زمان او را به غم افزود غم
بار دیگر کرد آهنگ حرم
برگرفت آن طفل را با اشک و آه
وز حرم آمد به سوی رزمگاه
گفت کای بیدادگرقوم عنید!
کردهاید اصحاب و انصارم، شهید
نیست بهر من، معین و یاوری
نه علمداری، نه دیگر لشکری
اکبرم از تیر و خنجر کشته شد
قاسمم، جسمش به خون آغشته شد
کس ز یاران من، ای قوم شریر!
نیست باقی غیر این طفل صغیر
این هم از سوز عطش بنْموده غش
کودکان را کی بُوَد تاب عطش؟
گر گناهی سر زد از من، ای سپاه!
هست این طفل صغیرم بیگناه
گر دهیدش جرعهی آبی رواست
زآن که این لبتشنه، مهمان شماست
آه! کآن مهمان بسی دارد گله
زآن که او را میزبان شد حرمله
شد ورا مهماننواز از تیر کین
کی بُوَد مهماننوازی اینچنین؟
آه! از آن ساعت که آن تیر از کمان
کرد بر حلق علیاصغر، مکان
از جفا حلقوم آن طفل صغیر
گشت پُرخون، جای آب و جای شیر
جَست آن پیکان ز حلقوم پسر
خست قلب جدّ و بازوی پدر
ای «صغیر»! از این بیان سوزناک
آتش افکندی به آب و باد و خاک