- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۳
- بازدید: ۱۱۵۵
- شماره مطلب: ۵۷۰۷
-
چاپ
توسّل
چون که شد گلزار شاه دین خزان
مانْد بر جا غنچهای زآن گلستان
کهربایی رنگش از تاب عطش
بود از سوز عطش در حال غش
چون که در هر خیمه، قحط آب شد
آن گل از تاب عطش، بیتاب شد
با زبان حال گفت او با پدر
کای تو منظور همه اهل نظر!
این سفر، همره مرا بَر سوی دوست
تا کنی قربان مرا در کوی دوست
شاه دین، قنداقهی آن شیرخوار
برگرفت و بُرد سوی کارزار
خواست با آن فرقهی بی ننگ و نام
حجّت خود را کند آن شه تمام
گفت: ای آهندلان پُر ز کین!
ننگ کفر و دشمن اسلام و دین!
کشتهاید اصحاب و انصار مرا
گوش بگْشایید گفتار مرا
غنچهای در مرغزار آوردهام
همره خود، شیرخوار آوردهام
گر گنهکارم من، ای قوم شریر!
هست بی جرم و گنه، طفل صغیر
گر که گویید، ای گروه ناصواب!
طفل را کردم بهانه بهر آب،
رحمتی بر جان بیتابش کنید
از منش گیرید و سیرابش کنید
حرمله زآن فرقهی دور از صواب
زآن میان برخاست تا گوید جواب
بست چون تیر جفا را در کمان
حلق طفل و دوش بابا شد نشان
دوخت با یک تیر کین، آن بدگهر
حنجر اصغر به بازوی پدر
چون به حلق اصغر آمد تیر کین
خنده زد اصغر به روی شاه دین
بُد زبان حال آن طفل صغیر
سیر گشتم هم ز آب و هم ز شیر
هر که را حاجت بُوَد در روزگار
گر توّسل جُست بر آن شیرخوار،
بیتأمّل حاجتش گردد روا
درد بیدرمان او یابد دوا
گر چه حاجات «رجا» باشد کثیر
کن روا، یارب! به این طفل صغیر!
-
خلوص نیّت
گوش کن، این داستان غمفزا
از حسین و کعبه و دشت بلا
دوش کردم از خردمندی سؤال
نکتهای را تا بگوید شرح حال
-
یمین و یسار
قصّهای دارم بسی پُرانقلاب
از سر بُبریده و شام خراب
آن شنیدستم که اندر کربلا
شد سر سلطان مظلومان، جدا
-
بید لرزان
بود مسلم با دو نور دیدگان
حسب دعوت، میهمان کوفیان
چون بدانستند آن قوم ظلال
خون مهمان را به کیش خود حلال
-
شوق دیدار
چار فرزند امام مجتبی
بود همراه شهید کربلا
طفلی از آن چار، عبدالله بود
طعنهزن رخسار او بر ماه بود
توسّل
چون که شد گلزار شاه دین خزان
مانْد بر جا غنچهای زآن گلستان
کهربایی رنگش از تاب عطش
بود از سوز عطش در حال غش
چون که در هر خیمه، قحط آب شد
آن گل از تاب عطش، بیتاب شد
با زبان حال گفت او با پدر
کای تو منظور همه اهل نظر!
این سفر، همره مرا بَر سوی دوست
تا کنی قربان مرا در کوی دوست
شاه دین، قنداقهی آن شیرخوار
برگرفت و بُرد سوی کارزار
خواست با آن فرقهی بی ننگ و نام
حجّت خود را کند آن شه تمام
گفت: ای آهندلان پُر ز کین!
ننگ کفر و دشمن اسلام و دین!
کشتهاید اصحاب و انصار مرا
گوش بگْشایید گفتار مرا
غنچهای در مرغزار آوردهام
همره خود، شیرخوار آوردهام
گر گنهکارم من، ای قوم شریر!
هست بی جرم و گنه، طفل صغیر
گر که گویید، ای گروه ناصواب!
طفل را کردم بهانه بهر آب،
رحمتی بر جان بیتابش کنید
از منش گیرید و سیرابش کنید
حرمله زآن فرقهی دور از صواب
زآن میان برخاست تا گوید جواب
بست چون تیر جفا را در کمان
حلق طفل و دوش بابا شد نشان
دوخت با یک تیر کین، آن بدگهر
حنجر اصغر به بازوی پدر
چون به حلق اصغر آمد تیر کین
خنده زد اصغر به روی شاه دین
بُد زبان حال آن طفل صغیر
سیر گشتم هم ز آب و هم ز شیر
هر که را حاجت بُوَد در روزگار
گر توّسل جُست بر آن شیرخوار،
بیتأمّل حاجتش گردد روا
درد بیدرمان او یابد دوا
گر چه حاجات «رجا» باشد کثیر
کن روا، یارب! به این طفل صغیر!