- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۳
- بازدید: ۱۶۵۷
- شماره مطلب: ۵۷۰۵
-
چاپ
درّ ثمین
چون نوا و نغمهی «هل من معین»
شد بلند از نای شاه بیقرین
جملهی ذرّات از بالا و پست
رشتهی آرامشان از هم گسست
در میان خیمه چون دُر در صدف
شیرخواری بود، امّا جان به کف
گوهری رخشان ز دریای صفات
چهرهی رخشندهاش، مرآت ذات
درج شاه فرد را درّی ثمین
خاتم دست سلیمان را نگین
بهرهمند از آب فیضش، ممکنات
خشکلعلش، غیرت آب حیات
بانگ زد کای خسرو مُلک وجود!
فیضبخش عالم غیب و شهود!
جانب میدان در آغوشم ببر
سوی مقتل بر سر دوشم ببر
شه به گوش جان، ندایش را شنید
جذبهی عشقش به سوی او کشید
برگرفت آن گوهر یکدانه را
کرد زآن دردانه، آذین، شانه را
بُرد آن مخمور صهبای الست
آن گل پژمرده را بر روی دست
پس ندا درداد با صوتی رفیع:
«اُنظروا، یا قوم! فی وجه الرّضیع»
بنْگرید، ای قوم! کز تاب عطش
نوگل باغ نبوّت کرده غش
رحمتی بر جسم بیتابش کنید
جرعهای بخشید و سیرابش کنید
ناگهان از سوی آن قوم شریر
بر گلوی کودک آمد نوک تیر
همچو موج بیسکون در تاب شد
لعلش از خون گلو، سیراب شد
خصم تا حلقش، نشان تیر کرد
تیر، او را بینیاز از شیر کرد
دید در قنداق تن خود را محاط
بند بگْسست و رها شد از قماط
جسم کودک، سرخ همچون لاله بود
او چو ماه و خون به رویش هاله بود
بوسه زد بر چهرهی گلگون او
بر سپهر افشانْد با کف، خون او
دفن، او را با دلی غمناک کرد
آرزوی خویش را در خاک کرد
-
وصل جانان
هشتم ذیالحجّه، آن بحر کرم
کرد با یاران خود، ترک حرم
کرد آهنگ منای کربلا
بُرد قربان تا کند آنجا فدا
-
امام و کعبه
مرحبا! طوباً لک! ای بیت عتیق!
«جائکَ المحبوب، من فجٍّ عمیق»
مرحبا بر طالع میمون تو!
حبّذا زین قدر روزافزون تو!
-
آهنگ رحیل
چون ز یثرب کرد، آن شاه جلیل
سوی شهر مکّه، آهنگ رحیل
در دل شب با دلی پُر داغ و درد
عزم تودیع رسولالله کرد
-
لفظ و معنا
یا حسین! ای جوهر پایندگی!
مرگ سرخت، رمز آب زندگی!
ای حیات محض! ای خون خدا!
وی چو ایزد، رحمتت بیمنتها!
درّ ثمین
چون نوا و نغمهی «هل من معین»
شد بلند از نای شاه بیقرین
جملهی ذرّات از بالا و پست
رشتهی آرامشان از هم گسست
در میان خیمه چون دُر در صدف
شیرخواری بود، امّا جان به کف
گوهری رخشان ز دریای صفات
چهرهی رخشندهاش، مرآت ذات
درج شاه فرد را درّی ثمین
خاتم دست سلیمان را نگین
بهرهمند از آب فیضش، ممکنات
خشکلعلش، غیرت آب حیات
بانگ زد کای خسرو مُلک وجود!
فیضبخش عالم غیب و شهود!
جانب میدان در آغوشم ببر
سوی مقتل بر سر دوشم ببر
شه به گوش جان، ندایش را شنید
جذبهی عشقش به سوی او کشید
برگرفت آن گوهر یکدانه را
کرد زآن دردانه، آذین، شانه را
بُرد آن مخمور صهبای الست
آن گل پژمرده را بر روی دست
پس ندا درداد با صوتی رفیع:
«اُنظروا، یا قوم! فی وجه الرّضیع»
بنْگرید، ای قوم! کز تاب عطش
نوگل باغ نبوّت کرده غش
رحمتی بر جسم بیتابش کنید
جرعهای بخشید و سیرابش کنید
ناگهان از سوی آن قوم شریر
بر گلوی کودک آمد نوک تیر
همچو موج بیسکون در تاب شد
لعلش از خون گلو، سیراب شد
خصم تا حلقش، نشان تیر کرد
تیر، او را بینیاز از شیر کرد
دید در قنداق تن خود را محاط
بند بگْسست و رها شد از قماط
جسم کودک، سرخ همچون لاله بود
او چو ماه و خون به رویش هاله بود
بوسه زد بر چهرهی گلگون او
بر سپهر افشانْد با کف، خون او
دفن، او را با دلی غمناک کرد
آرزوی خویش را در خاک کرد