- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۲۱۴۵
- شماره مطلب: ۵۶۱۲
-
چاپ
طریق وفا
ای جان باب! از چه نگیری به بر مرا؟
افکندهای چو اشک، چرا از نظر مرا؟
ای مهربان پدر! ز چه نامهربان شدی؟
مهر تو بیشتر بُد از این پیشتر مرا
رنجیدهای ز من که جوابم نمیدهی؟
دستی به رو بکش، غمی از دل ببَر مرا
نه پرسشی، نه مرحمتی، نه نوازشی
طاقت نمانده، جان پدر! آن قَدَر مرا
فرصت نمانْد و میرود از دست، کاروان
بنْواز دل، به مرحمتی مختصر مرا
با همرهان، طریق وفا را مده ز دست
هر جا که میروی، ببَر، ای همسفر! مرا
زین همرهان کجا دگر امّید یاری است؟
چون نیم ره، به جای گذارَد پدر مرا
خورشید من، تو بودی و ماهم تو، بیرُخت
گو روز، تیره شو، شب از آن تیرهتر مرا
شمر ار نکشت، درد یتیمی مرا کُشد
هر چند زندهام، ز شهیدان شِمَر مرا
این تشنهکام را ز چه آبی نمیدهی؟
زین شِکوهها که رفت، جوابی نمیدهی؟
-
قصّۀ یوسف
چون خیمه زد ز شام به یثرب، امام ناس
آسوده گشت، عترت پیغمبر از هراس
یعقوب اهلبیت نبی با بشیر گفت
کاین مژده را به مژدهی یوسف مکن قیاس
-
نبود گمان
بعد از تو، ای برادرِ با جان برابرم!
شد تازه ماتم پدر و داغ مادرم
بودم یقین ز آل زیاد، این همه عناد
وز خود گمان نبود که طاقت بیاورم
-
احوال اهلبیت (ع)
چون شام گشت، آل پیمبر، مقامشان
از چاشتگاه کوفه بتر گشت، شامشان
از دُرد دَرد و زهر غم و شربت فراق
کرد آن چه داشت، ساقی دوران، به جامشان
طریق وفا
ای جان باب! از چه نگیری به بر مرا؟
افکندهای چو اشک، چرا از نظر مرا؟
ای مهربان پدر! ز چه نامهربان شدی؟
مهر تو بیشتر بُد از این پیشتر مرا
رنجیدهای ز من که جوابم نمیدهی؟
دستی به رو بکش، غمی از دل ببَر مرا
نه پرسشی، نه مرحمتی، نه نوازشی
طاقت نمانده، جان پدر! آن قَدَر مرا
فرصت نمانْد و میرود از دست، کاروان
بنْواز دل، به مرحمتی مختصر مرا
با همرهان، طریق وفا را مده ز دست
هر جا که میروی، ببَر، ای همسفر! مرا
زین همرهان کجا دگر امّید یاری است؟
چون نیم ره، به جای گذارَد پدر مرا
خورشید من، تو بودی و ماهم تو، بیرُخت
گو روز، تیره شو، شب از آن تیرهتر مرا
شمر ار نکشت، درد یتیمی مرا کُشد
هر چند زندهام، ز شهیدان شِمَر مرا
این تشنهکام را ز چه آبی نمیدهی؟
زین شِکوهها که رفت، جوابی نمیدهی؟