- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۲۴۵۴
- شماره مطلب: ۵۴۹۷
-
چاپ
پیکر لعلفام
وضو نداشت هر آن کس که بُرد نام تو را
قسم به جان تو! نشناخت احترام تو را
مقام قدر تو از فکرت بشر اولاست
عقول ناقصه کی پی بَرد مقام تو را؟
فزونتر است ز دیروز، قدر تو امروز
اگر چه دشمن دین خواست، انهدام تو را
تو را به کوفه بخواندند اهل کوفه ولی
نداشتند چرا پاس، احترام تو را؟
بریختند ز کین، خون اطهرت وآن گه
گشوده دست به غارتگری، خیام تو را
به قتلگاه تو آمد، سکینه دختر تو
بدید پیکرِ عریانِ لعلفام تو را
بگفت: ای پدر! آن کاو بُرید سر ز تنت
نکرد تر ز کفی آب از چه کام تو را؟
ز جای خیز، پدر جان! که لشگر عدوان
به سوی شام بَرد عترت کِرام تو را
تو از گلوی بریده به دخترت گفتی
به دوستان ببَرد در وطن، سلام تو را
چو آب سرد بنوشند، از تو یاد آرند
به گوش جان بپذیریم، آن پیام تو را
همیشه بر دل ما، یاد تشنهکامی توست
نکردهایم فراموش، آن کلام تو را
یگانه حاجت «ثابت» ز درگهت این است
که بنْگرد به دم مرگ، فیض عام تو را
-
کاروان اسرا
پریشانکاروانی از اسیری در وطن آید
سیهمحمل جهازی چند با سوز و محن آید
به اشترها همه محمل سیهپوش است و چندین زن
سیهپوش و سیهروز از سفر، سوی وطن آید
-
قبلهنما
ای پدر جان! ز کجا آمدهای؟
سوی ویرانه چرا آمدهای؟
طایر سدره و ویرانهی شام؟!
از کجا تا به کجا آمدهای؟!
-
سینۀ سوزان
من کیستم؟ رسول خدا را سلالهام
وندر حریم زادهی زهرا، غزالهام
نامم رقیّه، دختر سلطان کربلا
باب الحوائجم، به خدا! گر سه سالهام
پیکر لعلفام
وضو نداشت هر آن کس که بُرد نام تو را
قسم به جان تو! نشناخت احترام تو را
مقام قدر تو از فکرت بشر اولاست
عقول ناقصه کی پی بَرد مقام تو را؟
فزونتر است ز دیروز، قدر تو امروز
اگر چه دشمن دین خواست، انهدام تو را
تو را به کوفه بخواندند اهل کوفه ولی
نداشتند چرا پاس، احترام تو را؟
بریختند ز کین، خون اطهرت وآن گه
گشوده دست به غارتگری، خیام تو را
به قتلگاه تو آمد، سکینه دختر تو
بدید پیکرِ عریانِ لعلفام تو را
بگفت: ای پدر! آن کاو بُرید سر ز تنت
نکرد تر ز کفی آب از چه کام تو را؟
ز جای خیز، پدر جان! که لشگر عدوان
به سوی شام بَرد عترت کِرام تو را
تو از گلوی بریده به دخترت گفتی
به دوستان ببَرد در وطن، سلام تو را
چو آب سرد بنوشند، از تو یاد آرند
به گوش جان بپذیریم، آن پیام تو را
همیشه بر دل ما، یاد تشنهکامی توست
نکردهایم فراموش، آن کلام تو را
یگانه حاجت «ثابت» ز درگهت این است
که بنْگرد به دم مرگ، فیض عام تو را