- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۸/۱۹
- بازدید: ۴۳۶۹
- شماره مطلب: ۵۱۹
-
چاپ
ای پاکتر از پاکتر از پاکتر از پاک!
ای یاد تو قد قامت «قول» است و «قصیده»!
نام تو تجلّای عقیق است و عقیده
عنوان تو نور است که از نور میآید
تصویر تو «ماه» است که از «مِهر» دمیده
ای وصف تو دریا به کفِ دست گرفتن!
ای دیدن رویِ تو «ملاقات دو دیده»!
توفان به نگاه تو اماننامه گرفته
ای خشم تو زانوی زمینلرزه بریده!
هنگام اذان است و تو ناموس اذانی
نام تو بلند است در این عرش خمیده
مثل تو کسی جانب حق را نگرفته
مثل تو کسی «دار اَناالحق» نخریده
مثل تو کسی مَحرم اسرار نگشته
مثل تو کسی میوۀ ممنوعه نچیده
مثل تو کسی «دَم» نزد از «خونِ» سرِ نور
مثل تو کسی سر نزد از سمت سپیده
مثل تو کسی در جلووی مرگ نایستاد
مثل تو کسی پشتِ سرِ خون ندویده
در حادثه تنها سفرِ عشق، دمشق است
بر جادۀ بارانزده از خونِ چکیده
با قافلهای از سر و با پای برهنه
با روح پُر از آبله با جسم تکیده
یک سلسله کوه از کمر و ریشه میانداخت
توفان بلایی که به سمتِ تو وزیده
دلها همه دستِ تو اسیرند و در این دشت
جانها همه پایِ تو شهیدند، شهیده!
خون ریخته در صحنۀ چشمان تو که انگار
مِی ریخته در صحن مصلّای سپیده
یک چلّه به اشک آمد و یک چلّه به خون خفت
«چشمی که تو را دیده و چشمی که ندیده»
شامات غریبانۀ ما با تو سحر شد
در سینۀ ما دل به هوای تو تپیده
ای پاکتر از پاکتر از پاکتر از پاک!
ای صبحتر از صبحتر از صبحِ رسیده!
ما را چه به توفیق ملاقات تو خاتون؟
با چشم درآورده و با نای بریده
ای پاکتر از پاکتر از پاکتر از پاک!
ای یاد تو قد قامت «قول» است و «قصیده»!
نام تو تجلّای عقیق است و عقیده
عنوان تو نور است که از نور میآید
تصویر تو «ماه» است که از «مِهر» دمیده
ای وصف تو دریا به کفِ دست گرفتن!
ای دیدن رویِ تو «ملاقات دو دیده»!
توفان به نگاه تو اماننامه گرفته
ای خشم تو زانوی زمینلرزه بریده!
هنگام اذان است و تو ناموس اذانی
نام تو بلند است در این عرش خمیده
مثل تو کسی جانب حق را نگرفته
مثل تو کسی «دار اَناالحق» نخریده
مثل تو کسی مَحرم اسرار نگشته
مثل تو کسی میوۀ ممنوعه نچیده
مثل تو کسی «دَم» نزد از «خونِ» سرِ نور
مثل تو کسی سر نزد از سمت سپیده
مثل تو کسی در جلووی مرگ نایستاد
مثل تو کسی پشتِ سرِ خون ندویده
در حادثه تنها سفرِ عشق، دمشق است
بر جادۀ بارانزده از خونِ چکیده
با قافلهای از سر و با پای برهنه
با روح پُر از آبله با جسم تکیده
یک سلسله کوه از کمر و ریشه میانداخت
توفان بلایی که به سمتِ تو وزیده
دلها همه دستِ تو اسیرند و در این دشت
جانها همه پایِ تو شهیدند، شهیده!
خون ریخته در صحنۀ چشمان تو که انگار
مِی ریخته در صحن مصلّای سپیده
یک چلّه به اشک آمد و یک چلّه به خون خفت
«چشمی که تو را دیده و چشمی که ندیده»
شامات غریبانۀ ما با تو سحر شد
در سینۀ ما دل به هوای تو تپیده
ای پاکتر از پاکتر از پاکتر از پاک!
ای صبحتر از صبحتر از صبحِ رسیده!
ما را چه به توفیق ملاقات تو خاتون؟
با چشم درآورده و با نای بریده