- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۸۶۸۷
- شماره مطلب: ۴۷۰۰
-
چاپ
آخرین قربانی
بس که خونبار است، چشم خامهام
بوی خون آید همی از نامهام
ترسمش خون، باز بندد، راه را
سوی شه نابرده عبدالله را
آن نخستین سبط را دوّم سلیل
آخرین قربانی پور خلیل
قامتش، سروی ولی نوخاسته
تیشهی کین، شاخ او پیراسته
دید چون گلدستهی باغ حسن
شاه دین را غرق گرداب فتن
کوفیان گِردش سپاهاندرسپاه
چون به دور قرص مه، شام سیاه
تاخت سوی حربگه، نالان و زار
همچو ذرّه سوی مهر تابدار
شه به میدان، چشم خونین باز کرد
خواهر غمدیده را آواز کرد
که مَهِل، ای خواهر مهروی من!
کآید این کودک ز خیمه، سوی من
ره به ساحل نیست زین دریای خون
موج، توفانزا و کشتی، سرنگون
برنگردد ترسم این صید حرم
زین دیار از تیرباران ستم
گرگِ خونخوار است، وادی سربهسر
دیدهی راحیل در راه پسر
دامنش بگْرفت زینب با نیاز
گفت: جانا! زین سفر برگرد باز
از غمت، ای گلبن نورس! مرا
دل مکن خون، داغ قاسم بس مرا
چاه در راه است و صحرا پُرخطر
یوسفا! زین دشت کنعان کن حذر
از صدف بارید آن دُرّ یتیم
عقد مرواریدِ تر بر روی سیم
گفت: عمّه! واهلم، بهر خدا
من نخواهم شد ز عمّ خود، جدا
وقت گلچینی است در بستان عشق
در مبندم بر بهارستان عشق
بلبل از گل چون شکیبد در بهار؟
دست خود، ای عمّه! از من بازدار
نیست شرط عاشقان خانهسوز
کشته شمع و زنده پروانه هنوز
برمبند، ای عمّه! بر من راه را
تا که بینم بار دیگر، شاه را
جذبهی عشقش، کشان سوی شهش
در کشش زینب به سوی خرگهش
جذبهاش آخر ربود و ناگزیر
شد سوی برج شرف، ماه منیر
دید شاه افتاده در دریای خون
با تن تنها و خصم از حد، فزون
گفت: شاها! نک به کف، جان آمدم
بر بساط عشق، مهمان آمدم
هین! کنارم گیر و دستم نِه به سر
ای به روز غم، یتیمان را پدر!
خواهران و دختران در خیمهگاه
دوخته چون اختران، دیده به راه
کز سفر کی بازگردد، شاه ما
باز آید سوی گردون، ماه ما
خیز سوی خیمهها میکن گذار
چشمها را وارهان از انتظار
گفت شاهش: ای مرا جان عزیز!
تیغ میبارد در این دشت ستیز
گفت: شاها! این نه آیین وفاست
من ذبیح عشق و این کوه مناست
نز گرانجانی به تأخیر آمدم
کوکب صبحم اگر دیر آمدم
دید ناگه کافری در دست، تیغ
تا زند بر تارک شه، بیدریغ
نامده آن تیغ کین، شه را به سر
دست خود را کرد آن کودک، سپر
تیغ بر بازوی عبداللَّه گذشت
وه! چه گویم؟ که چه زآن بر شه گذشت
دستافشان آن سلیل ارجمند
خود چو بسمل در کنار شه فکند
گفت: دستم گیر، ای سالار کون!
ای به بیدستان به هر دو کون، عون!
پایْمردی کن که کار از دست رفت
دست گیرم کاختیار از دست رفت
شه چو جان بگْرفت اندر بر، تنش
دست خود را کرد، طوق گردنش
ناگهان زد ظالمی از شست کین
تیر جانکاهی به حلق نازنین
گفت شه کای طایر طاووسپر!
خوش برافشان بال تا نزد پدر
یوسفا! فارغ ز رنج چاه باش
رو به مصر کامرانی، شاه باش
مرغ روحش پر به رفتن باز کرد
همچو باز از دست شه، پرواز کرد
-
خضرا و غبرا
ای ز داغ تو روان، خون دل از دیدهی حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخهی صور
خاکبیزان به سر، اندر سر جسم تو بنات
اشکریزان به بر از سوگ تو، شَعرای عبور
-
آهوان حرم
چون کاروانِ دشتِ بلا، رو به شام کرد
صبحِ امید اهل حرم، رو به شام کرد
قوم یهود از پی تأیید کیش خویش
سجّاد را به بستن دست، اهتمام کرد
-
میر کاروان
ای خفته خوش به بستر خون! دیده باز کن
احوال ما ببین و سپس خوابِ ناز کن
ای وارثِ سریرِ امامت! به پای خیز
بر کشتگان بیکفنِ خود، نماز کن
-
یا ایّها العزیز!
اندر جهان، عیان شده غوغای رستخیز
ای قامت تو، شور قیامت! به پای خیز
زینب بَرَت بضاعت مزجات، جان به کف
آورده با ترانهی «یا ایُّها العزیز!»
آخرین قربانی
بس که خونبار است، چشم خامهام
بوی خون آید همی از نامهام
ترسمش خون، باز بندد، راه را
سوی شه نابرده عبدالله را
آن نخستین سبط را دوّم سلیل
آخرین قربانی پور خلیل
قامتش، سروی ولی نوخاسته
تیشهی کین، شاخ او پیراسته
دید چون گلدستهی باغ حسن
شاه دین را غرق گرداب فتن
کوفیان گِردش سپاهاندرسپاه
چون به دور قرص مه، شام سیاه
تاخت سوی حربگه، نالان و زار
همچو ذرّه سوی مهر تابدار
شه به میدان، چشم خونین باز کرد
خواهر غمدیده را آواز کرد
که مَهِل، ای خواهر مهروی من!
کآید این کودک ز خیمه، سوی من
ره به ساحل نیست زین دریای خون
موج، توفانزا و کشتی، سرنگون
برنگردد ترسم این صید حرم
زین دیار از تیرباران ستم
گرگِ خونخوار است، وادی سربهسر
دیدهی راحیل در راه پسر
دامنش بگْرفت زینب با نیاز
گفت: جانا! زین سفر برگرد باز
از غمت، ای گلبن نورس! مرا
دل مکن خون، داغ قاسم بس مرا
چاه در راه است و صحرا پُرخطر
یوسفا! زین دشت کنعان کن حذر
از صدف بارید آن دُرّ یتیم
عقد مرواریدِ تر بر روی سیم
گفت: عمّه! واهلم، بهر خدا
من نخواهم شد ز عمّ خود، جدا
وقت گلچینی است در بستان عشق
در مبندم بر بهارستان عشق
بلبل از گل چون شکیبد در بهار؟
دست خود، ای عمّه! از من بازدار
نیست شرط عاشقان خانهسوز
کشته شمع و زنده پروانه هنوز
برمبند، ای عمّه! بر من راه را
تا که بینم بار دیگر، شاه را
جذبهی عشقش، کشان سوی شهش
در کشش زینب به سوی خرگهش
جذبهاش آخر ربود و ناگزیر
شد سوی برج شرف، ماه منیر
دید شاه افتاده در دریای خون
با تن تنها و خصم از حد، فزون
گفت: شاها! نک به کف، جان آمدم
بر بساط عشق، مهمان آمدم
هین! کنارم گیر و دستم نِه به سر
ای به روز غم، یتیمان را پدر!
خواهران و دختران در خیمهگاه
دوخته چون اختران، دیده به راه
کز سفر کی بازگردد، شاه ما
باز آید سوی گردون، ماه ما
خیز سوی خیمهها میکن گذار
چشمها را وارهان از انتظار
گفت شاهش: ای مرا جان عزیز!
تیغ میبارد در این دشت ستیز
گفت: شاها! این نه آیین وفاست
من ذبیح عشق و این کوه مناست
نز گرانجانی به تأخیر آمدم
کوکب صبحم اگر دیر آمدم
دید ناگه کافری در دست، تیغ
تا زند بر تارک شه، بیدریغ
نامده آن تیغ کین، شه را به سر
دست خود را کرد آن کودک، سپر
تیغ بر بازوی عبداللَّه گذشت
وه! چه گویم؟ که چه زآن بر شه گذشت
دستافشان آن سلیل ارجمند
خود چو بسمل در کنار شه فکند
گفت: دستم گیر، ای سالار کون!
ای به بیدستان به هر دو کون، عون!
پایْمردی کن که کار از دست رفت
دست گیرم کاختیار از دست رفت
شه چو جان بگْرفت اندر بر، تنش
دست خود را کرد، طوق گردنش
ناگهان زد ظالمی از شست کین
تیر جانکاهی به حلق نازنین
گفت شه کای طایر طاووسپر!
خوش برافشان بال تا نزد پدر
یوسفا! فارغ ز رنج چاه باش
رو به مصر کامرانی، شاه باش
مرغ روحش پر به رفتن باز کرد
همچو باز از دست شه، پرواز کرد