- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۱۴۵۲
- شماره مطلب: ۴۶۹۱
-
چاپ
خم سلامت باد!
چون حسین بن علی اندر نبرد
مانْد همچون ذات حق، یکتا و فرد
دید عبداللَّه، جگرگوشهیْ حسن
که گرفته گِرد یزدان، اهرمن
خواست تا آید ورا یاری کند
روز، باری؛ روشن از تاری کند
شاه، زینب را ز لطف، آواز کرد
که ببندش راه بر دشت نبرد
بازدارش ز آفت قید ستم
نیست اینان را غم از صید حرم
زینبش بگْرفت از مهر، آستین
گفت: ای مهر سپهر راستین!
ترک میدان کن کز این قوم شریر
رحم ناید بر صغیر و بر کبیر
طفلی و نبْوَد تو را تاب خدنگ
بیشتر آزاردت شمشیر و جنگ
هجر خود را برق خرمنها مکن
آتشت را وقف دامنها مکن
گفت: ای خاتون حوران بهشت!
وز تراب مقدمت خور را سرشت
کوچکم لیکن بزرگ است، اصل من
هجر من، نبْوَد حجاب وصل من
قطرهام منْگر که دریاگوهرم
ذرّهام مشمر که خورشیدافسرم
خیمه ماندن از یتیمی همچو من
با حسین اولی است، چون نبْوَد حسن
پس کشید از دست زینب، آستین
شد دوان تا نزد شاه راستین
ایزدیپیشانیاش بشْکسته یافت
تیر کین بر قلب او بنْشسته یافت
بود مات آن طفل در احوال عم
کز تنی شد تیغ بر عمّش، عَلَم
کرد دست کوچک خود را بلند
گفت: هان! بر عمّ من خواهی گزند؟
تا تنم را دست و دستم راست، تاب
هیچ تیغت ننْگرد این فتح باب
آن جفاجو شرم ننْمود از رسول
تیغ زد بر دست ذرّیّهیْ بتول
با زبان حال پس گفتا به عم
که تو باش ار دست من افتد چه غم؟
خم سلامت باد! اگر پیمانه رفت
شمع روشن مانَد! ار پروانه رفت
شاه را از آن یتیم ممتحن
شد فراموش، ابتلای خویشتن
پس به ناگه ناوکی از حرمله
خورد بر حلقوم طفل یکدله
«این همه آوازها از شه بُوَد
گر چه از حلقوم عبداللَّه بُوَد»
فکرت «جیحون» که بسْرود این مقال
شاید ار شاهش پسندد حُسن حال
-
خطا و عطا
خود به خود گفتا که ای سرگشتهحر!
از پی باطل ز حق برگشتهحر!
قند میپختی، شرنگ آمد پدید
صلح میجُستیّ و جنگ آمد پدید
-
بند نعلین
چون به شاه کربلا شد کار، تنگ
قاسم آمد تا بگیرد اذن جنگ
هی به گریه بوسه زد بر دست شاه
گشته جانش عاشق و پابست شاه
-
مشورت
چون که «عابس» شاه را بییار دید
زندگانی بر تن خود، عار دید
با غلام خود که «شوذب» داشت نام
گفت: رایت چیست در کار امام؟
خم سلامت باد!
چون حسین بن علی اندر نبرد
مانْد همچون ذات حق، یکتا و فرد
دید عبداللَّه، جگرگوشهیْ حسن
که گرفته گِرد یزدان، اهرمن
خواست تا آید ورا یاری کند
روز، باری؛ روشن از تاری کند
شاه، زینب را ز لطف، آواز کرد
که ببندش راه بر دشت نبرد
بازدارش ز آفت قید ستم
نیست اینان را غم از صید حرم
زینبش بگْرفت از مهر، آستین
گفت: ای مهر سپهر راستین!
ترک میدان کن کز این قوم شریر
رحم ناید بر صغیر و بر کبیر
طفلی و نبْوَد تو را تاب خدنگ
بیشتر آزاردت شمشیر و جنگ
هجر خود را برق خرمنها مکن
آتشت را وقف دامنها مکن
گفت: ای خاتون حوران بهشت!
وز تراب مقدمت خور را سرشت
کوچکم لیکن بزرگ است، اصل من
هجر من، نبْوَد حجاب وصل من
قطرهام منْگر که دریاگوهرم
ذرّهام مشمر که خورشیدافسرم
خیمه ماندن از یتیمی همچو من
با حسین اولی است، چون نبْوَد حسن
پس کشید از دست زینب، آستین
شد دوان تا نزد شاه راستین
ایزدیپیشانیاش بشْکسته یافت
تیر کین بر قلب او بنْشسته یافت
بود مات آن طفل در احوال عم
کز تنی شد تیغ بر عمّش، عَلَم
کرد دست کوچک خود را بلند
گفت: هان! بر عمّ من خواهی گزند؟
تا تنم را دست و دستم راست، تاب
هیچ تیغت ننْگرد این فتح باب
آن جفاجو شرم ننْمود از رسول
تیغ زد بر دست ذرّیّهیْ بتول
با زبان حال پس گفتا به عم
که تو باش ار دست من افتد چه غم؟
خم سلامت باد! اگر پیمانه رفت
شمع روشن مانَد! ار پروانه رفت
شاه را از آن یتیم ممتحن
شد فراموش، ابتلای خویشتن
پس به ناگه ناوکی از حرمله
خورد بر حلقوم طفل یکدله
«این همه آوازها از شه بُوَد
گر چه از حلقوم عبداللَّه بُوَد»
فکرت «جیحون» که بسْرود این مقال
شاید ار شاهش پسندد حُسن حال