- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۲۰۲۵
- شماره مطلب: ۴۶۸۴
-
چاپ
سکوت تو
ای گل من! خوش گرفتندت گلاب
ارمغان بردندت از من، سوی باب
با عمو گفتی تو دیشب، «فیالمثل»
مرگ نزد توست، «احلی من عسل»
حالیا شمع وجودت سوخته؟
یا عسل، لعل لبت را دوخته؟
بر حریمم، بسته راه چاره شد
از سکوت تو، دل من، پاره شد
خواست آن دم سیّد و سالار عشق
تا بَرد جسمش، سوی گلزار عشق
سینهاش بر سینهی سلطان دین
پا کشیده میشدی روی زمین
سینهاش بر سینه، پا بر خاک گرم
بس که گشته زیر سمّ اسب، نرم
جسم او را بُرد شاه محتشم
تا زنان بیرون نیایند از حرم
کربلا، غرق بلا و کرب شد
تا که شه وارد به «دارالحرب» شد
شد به پا از خیمهی شه تا سما
بانگ آه و نالهی «واقاسما»
شاه، جسمش، پهلوی اکبر نهاد
برکشید آن گاه آهی از نهاد
پرده را افکنْد و ره بر غیر بست
خود میان آن دو گلدسته نشست
بر دو پروانه ز حسرت، چشم دوخت
خود میان آن دو، همچون شمع سوخت
-
بوسۀ تازیانه
بیگل رویت، پدر! از زندگی دل برگرفتم
دست شستم از دو عالم، چون تو را دلبر گرفتم
یاد داری قتلگه، نشناختم جسم شریفت؟
خم شدم، بابا! نشانت را ز انگشتر گرفتم
-
معراج عاشق
تا به روی نیزه، جانا! منزل و مأوا گرفتی
در کف غارتگرانی، طاقت از دلها گرفتی
دامن و آغوش ما بگْذاشتی خالیّ و رفتی
جا درون مطبخ خولیّ بیپروا گرفتی
-
قرآن ناطق
قرآن ناطقم! رُخت از من نهان مکن
بیرون توان ز جسم منِ ناتوان مکن
آرام جان من! شب دوشین ندیدمت
ای سدره جا! به مطبخ خولی، مکان مکن
-
با آل علی
باز آمد در نظر، بزمی پلید
وه! چه بزمی؟ بزم مِیْشوم یزید
بود مست بادهی کبر و غرور
خوانْد «آلالله» را اندر حضور
سکوت تو
ای گل من! خوش گرفتندت گلاب
ارمغان بردندت از من، سوی باب
با عمو گفتی تو دیشب، «فیالمثل»
مرگ نزد توست، «احلی من عسل»
حالیا شمع وجودت سوخته؟
یا عسل، لعل لبت را دوخته؟
بر حریمم، بسته راه چاره شد
از سکوت تو، دل من، پاره شد
خواست آن دم سیّد و سالار عشق
تا بَرد جسمش، سوی گلزار عشق
سینهاش بر سینهی سلطان دین
پا کشیده میشدی روی زمین
سینهاش بر سینه، پا بر خاک گرم
بس که گشته زیر سمّ اسب، نرم
جسم او را بُرد شاه محتشم
تا زنان بیرون نیایند از حرم
کربلا، غرق بلا و کرب شد
تا که شه وارد به «دارالحرب» شد
شد به پا از خیمهی شه تا سما
بانگ آه و نالهی «واقاسما»
شاه، جسمش، پهلوی اکبر نهاد
برکشید آن گاه آهی از نهاد
پرده را افکنْد و ره بر غیر بست
خود میان آن دو گلدسته نشست
بر دو پروانه ز حسرت، چشم دوخت
خود میان آن دو، همچون شمع سوخت