- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۱۴۰۸
- شماره مطلب: ۴۶۷۱
-
چاپ
غیرت خورشید
نام نیکوشان «محمّد» بود و «عون»
مثلشان دیگر ندیده چشم کون
جدّ ایشان، جعفر طیّار بود
مام، دخت حیدر کرّار بود
غیرت خورشید تابان، رویشان
رشک مشک و غالیه، گیسویشان
خواهر شه، مویشان پیراسته
هر دو را بهر فدا آراسته
خوشخصال و خوشسرشت و خوشمنش
یافته از شیر زینب، پرورش
چونکه زینب دید بیکس، شاه را
دشمنان، بسته ز هر سو راه را
گفت گریان، کودکان خویش را:
با شما کاری است، این دلریش را
سوی قربانگاه باید تاختن
جان به راه شاه دین در باختن
خواهش من از شما این است و بس
نیست جای ایستادن یک نفس
کودکان ماهروی فرّخش
اینچنین گفتند اندر پاسخش
کز سر جان و جهان برخاستیم
زآن که ما خود اینچنین میخواستیم
آن همی گفتی که ما را آرزوست
خوش بُوَد، سر باختن در راه دوست
این همی گفتی که ما را در دل است
از پس شه، زندگی بیحاصل است
هر دو را زینب، دعای خیر گفت
برکشید آه جگرسوز از نهفت
دختر شیر خدا، گریان و زار
هر دو را پوشانْد ساز کارزار
آن دو شاخ گلبن باغ رشاد
زآن سپس کردند آهنگ جهاد
این همی پیشی گرفت از آن دگر
دوخته زینب سوی هر دو نظر
عاقبت شهزادۀ مهتر به جنگ
تاخت، تیغ جعفری او را به چنگ
جعفرانه خویشتن را زد به صف
اینچنین بایست جعفر را خلف
چند تن را کشت از آن خصمان دون
زآن سپس از پشت زین شد سرنگون
مرغ جانش، سوی خلدستان پرید
نوبت شهزادۀ کهتر رسید
گشت آن هم کشتۀ تیغ جفا
شد برادر را شتابان از قفا
قاتلان هر دو را بادا عذاب!
دمبهدم، افزوده تا روز حساب
-
توشۀ اشک
بیرون شهر بار گشودند قافله
نه غیر ندبه کار و نه جز نوحه، مشغله
افراشتند خیمهی اهل حرم، نخست
زآن پس سرای پردهی سالار قافله
-
کهکشان نظارهگر
چون پیش چشمشان، سر شه بر سنان گذشت
در حیرتم که بر سر زینب، چسان گذشت
تا بوسدش گلو، نرسیدش به نیزه، دست
آوخ که نیزه نیز بر او سرگران گذشت!
-
گهوارۀ خاک
بر کشتگان ز غرفهی جنّت، نظاره کن
اوّل، نظر بدین بدن پارهپاره کن
با اینکه زخم پیکر او را شماره نیست
باز آی و زخم پیکر او را شماره کن
-
آخر ذبیح
مقتل شهزاده عبدالله را
بشْنو و برکش به گردون، آه را
کودکی خورشیدوَش، طفلی صبیح
در ره سلطان دین، آخرذبیح
غیرت خورشید
نام نیکوشان «محمّد» بود و «عون»
مثلشان دیگر ندیده چشم کون
جدّ ایشان، جعفر طیّار بود
مام، دخت حیدر کرّار بود
غیرت خورشید تابان، رویشان
رشک مشک و غالیه، گیسویشان
خواهر شه، مویشان پیراسته
هر دو را بهر فدا آراسته
خوشخصال و خوشسرشت و خوشمنش
یافته از شیر زینب، پرورش
چونکه زینب دید بیکس، شاه را
دشمنان، بسته ز هر سو راه را
گفت گریان، کودکان خویش را:
با شما کاری است، این دلریش را
سوی قربانگاه باید تاختن
جان به راه شاه دین در باختن
خواهش من از شما این است و بس
نیست جای ایستادن یک نفس
کودکان ماهروی فرّخش
اینچنین گفتند اندر پاسخش
کز سر جان و جهان برخاستیم
زآن که ما خود اینچنین میخواستیم
آن همی گفتی که ما را آرزوست
خوش بُوَد، سر باختن در راه دوست
این همی گفتی که ما را در دل است
از پس شه، زندگی بیحاصل است
هر دو را زینب، دعای خیر گفت
برکشید آه جگرسوز از نهفت
دختر شیر خدا، گریان و زار
هر دو را پوشانْد ساز کارزار
آن دو شاخ گلبن باغ رشاد
زآن سپس کردند آهنگ جهاد
این همی پیشی گرفت از آن دگر
دوخته زینب سوی هر دو نظر
عاقبت شهزادۀ مهتر به جنگ
تاخت، تیغ جعفری او را به چنگ
جعفرانه خویشتن را زد به صف
اینچنین بایست جعفر را خلف
چند تن را کشت از آن خصمان دون
زآن سپس از پشت زین شد سرنگون
مرغ جانش، سوی خلدستان پرید
نوبت شهزادۀ کهتر رسید
گشت آن هم کشتۀ تیغ جفا
شد برادر را شتابان از قفا
قاتلان هر دو را بادا عذاب!
دمبهدم، افزوده تا روز حساب