مشخصات شعر

بانگ حرّیّت

امشب آهنگ رهایی می‌زنم

بال تا بی‌انتهایی می‌زنم

 

بانگ حرّیّت رساندم بر فلک

سِیر کردم تا گذشتم از مَلَک

 

خالی از خود گشته، از حق پُر شدم

رَستم از بند اسارت، حر شدم

 

حر شدم تا وصف و مدح حر کنم

در ثنای او دهان، پر دُر کنم

 

حر که حرّیّت به خاکش سجده بُرد

جان به جسم چاک‌چاکش سجده بُرد

 

حر که در احرار، شور انداخته

حر که هر حرّی به او دل باخته

 

حر که اوّل شد به نفس خود امیر

بعد از آن در دام عشق آمد اسیر

 

گر چه در لشکر، سر و سردار بود

پای او در دام عشق یار بود

 

بود چون کوهی در آن فوج سپاه

لیک می‌لرزید اندامش چو کاه

 

داشت در آن حال، اندوهی عظیم

گاه جنّت می‌کشیدش، گه جحیم

 

کفر و ایمان از دو جانب تاختند

پنجه در اندیشه‌اش انداختند

 

او که از روز ازل، آزاده بود

او که مادر نیز حرّش زاده بود

 

پای جان از دام شیطان، باز کرد

پر گشود و تا خدا پرواز کرد

 

توسن آزاد‌مردی رانْد پیش

رجعت از نو کرد، سوی اصل خویش

 

 

اشک خجلت داشت جاری از دو عین

خویش را افکنْد بر پای حسین

 

گشت گِرد کعبه‌ی دل، سر به کف

کای ز تو جود و کرامت را شرف!

 

من همان حرّ گنه‌کار تواَم

گر چه خود حرّم، گرفتار تواَم

 

جُرم من افزون ز جُرم عالم است

لیک پیش کوه عفو تو، کم است

 

ای تمام عالم و آدم، فدات!

یاد دارم، مانده در گوشم صدات

 

راست گفتی، راست بر عبد دَرَت

حر! بگرید در عزایت مادرت

 

حال رو کردم به سوی این حرم

تا بگرید در عزایم، مادرم

 

مهر هم چون خشم تو، شیرین نبود

این دعا بود از لبت، نفرین نبود

 

شیشه‌ام؛ از لطف، دُرّم کن، حسین!

نام من حرّ است، حرّم کن، حسین!

 

تا که گردم نیستت، هستم بگیر

جان زهرا مادرت! دستم بگیر

 

 

بس که سوز از پرده‌ی دل، ساز کرد

شه، در رحمت به رویش، باز کرد

 

با اشارت گفت کای شوریده‌حال!

دور کن از خویشتن، رنج و ملال

 

تو ز ما بودی، ز ما بودی، ز ما

گر چه در این ره جدا بودی ز ما

 

بوده‌ای چندی اسیر یار بد

«یار بد بدتر بُوَد از مار بد»

 

تو از اوّل حرّ ما بودی، بیا

راه گم کردی، کجا بودی؟ بیا

 

ای شکسته بال و پر! پرواز کن

بر فلک نه، بر مَلَک هم ناز کن

 

قطره بودی، وصل بر دریا شدی

از منیّت دور گشتی، ما شدی

 

گام اوّل، پیش تیر خشم من

دل‌ربایی کرد از تو، چشم من

 

کوثرت در کام بود از ساغرم

زآن ادب کردی به نام مادرم

 

این که گردیدی به عشق ما اسیر

مادرم فرمود، دستش را بگیر

 

حر ز صاحب‌خانه روی باز دید

خویش را یک‌باره در پرواز دید

 

گشت مشتاق سپر انداختن

سر به کف بگْرفتن و جان باختن

 

 

گفت: مولا! اذن میدانم بده

جان بگیر و وصل جانانم بده

 

گشت جان و  زندگی از سر گرفت

اذن ترک جان و ترک سر گرفت

 

چون شرار خشم حیّ دادگر

بر سپاه کفر آمد حمله‌ور

 

هم‌چو مالک در سپاه شیر حق

می‌زد و می‌کشت با شمشیر حق

 

گشت از تیغش چهل تن، نقش خاک

خود تنش گردید چون گل، چاک‌چاک

 

 

تا به خاک افتاد خونین‌پیکرش

دید مولا را به بالای سرش

 

گفت: ای ریحانه‌ی پاک رسول!

توبه‌ی حرّ تو، آیا شد قبول؟

 

گفت: آری؛ ای شرف پاینده‌ات!

از ولادت نام حر، زیبنده‌ات

 

روح تو از روز اوّل بود حر

هم‌چنان که مادرت فرمود حر

بانگ حرّیّت

امشب آهنگ رهایی می‌زنم

بال تا بی‌انتهایی می‌زنم

 

بانگ حرّیّت رساندم بر فلک

سِیر کردم تا گذشتم از مَلَک

 

خالی از خود گشته، از حق پُر شدم

رَستم از بند اسارت، حر شدم

 

حر شدم تا وصف و مدح حر کنم

در ثنای او دهان، پر دُر کنم

 

حر که حرّیّت به خاکش سجده بُرد

جان به جسم چاک‌چاکش سجده بُرد

 

حر که در احرار، شور انداخته

حر که هر حرّی به او دل باخته

 

حر که اوّل شد به نفس خود امیر

بعد از آن در دام عشق آمد اسیر

 

گر چه در لشکر، سر و سردار بود

پای او در دام عشق یار بود

 

بود چون کوهی در آن فوج سپاه

لیک می‌لرزید اندامش چو کاه

 

داشت در آن حال، اندوهی عظیم

گاه جنّت می‌کشیدش، گه جحیم

 

کفر و ایمان از دو جانب تاختند

پنجه در اندیشه‌اش انداختند

 

او که از روز ازل، آزاده بود

او که مادر نیز حرّش زاده بود

 

پای جان از دام شیطان، باز کرد

پر گشود و تا خدا پرواز کرد

 

توسن آزاد‌مردی رانْد پیش

رجعت از نو کرد، سوی اصل خویش

 

 

اشک خجلت داشت جاری از دو عین

خویش را افکنْد بر پای حسین

 

گشت گِرد کعبه‌ی دل، سر به کف

کای ز تو جود و کرامت را شرف!

 

من همان حرّ گنه‌کار تواَم

گر چه خود حرّم، گرفتار تواَم

 

جُرم من افزون ز جُرم عالم است

لیک پیش کوه عفو تو، کم است

 

ای تمام عالم و آدم، فدات!

یاد دارم، مانده در گوشم صدات

 

راست گفتی، راست بر عبد دَرَت

حر! بگرید در عزایت مادرت

 

حال رو کردم به سوی این حرم

تا بگرید در عزایم، مادرم

 

مهر هم چون خشم تو، شیرین نبود

این دعا بود از لبت، نفرین نبود

 

شیشه‌ام؛ از لطف، دُرّم کن، حسین!

نام من حرّ است، حرّم کن، حسین!

 

تا که گردم نیستت، هستم بگیر

جان زهرا مادرت! دستم بگیر

 

 

بس که سوز از پرده‌ی دل، ساز کرد

شه، در رحمت به رویش، باز کرد

 

با اشارت گفت کای شوریده‌حال!

دور کن از خویشتن، رنج و ملال

 

تو ز ما بودی، ز ما بودی، ز ما

گر چه در این ره جدا بودی ز ما

 

بوده‌ای چندی اسیر یار بد

«یار بد بدتر بُوَد از مار بد»

 

تو از اوّل حرّ ما بودی، بیا

راه گم کردی، کجا بودی؟ بیا

 

ای شکسته بال و پر! پرواز کن

بر فلک نه، بر مَلَک هم ناز کن

 

قطره بودی، وصل بر دریا شدی

از منیّت دور گشتی، ما شدی

 

گام اوّل، پیش تیر خشم من

دل‌ربایی کرد از تو، چشم من

 

کوثرت در کام بود از ساغرم

زآن ادب کردی به نام مادرم

 

این که گردیدی به عشق ما اسیر

مادرم فرمود، دستش را بگیر

 

حر ز صاحب‌خانه روی باز دید

خویش را یک‌باره در پرواز دید

 

گشت مشتاق سپر انداختن

سر به کف بگْرفتن و جان باختن

 

 

گفت: مولا! اذن میدانم بده

جان بگیر و وصل جانانم بده

 

گشت جان و  زندگی از سر گرفت

اذن ترک جان و ترک سر گرفت

 

چون شرار خشم حیّ دادگر

بر سپاه کفر آمد حمله‌ور

 

هم‌چو مالک در سپاه شیر حق

می‌زد و می‌کشت با شمشیر حق

 

گشت از تیغش چهل تن، نقش خاک

خود تنش گردید چون گل، چاک‌چاک

 

 

تا به خاک افتاد خونین‌پیکرش

دید مولا را به بالای سرش

 

گفت: ای ریحانه‌ی پاک رسول!

توبه‌ی حرّ تو، آیا شد قبول؟

 

گفت: آری؛ ای شرف پاینده‌ات!

از ولادت نام حر، زیبنده‌ات

 

روح تو از روز اوّل بود حر

هم‌چنان که مادرت فرمود حر

۱ نظر
 
  • ابن حر ۱۳۹۸/۱۲/۰۲

    شیر مادر حلالت شاعر

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×