- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۱۴۰۱
- شماره مطلب: ۴۶۱۱
-
چاپ
عهد نخست
بود در پیمان حق، آن شاه عشق
تا زند در کربلا، خرگاه عشق
شه به پیش و همرهان او ز پی
چون «بناتالنّعش»، دنبال جدی
خواست تا پایان بَرَد عهد نخست
کربلا آمد، شه پیمان درست
زینب آمد در برِ شه بیقرار
از دو چشمان بود مرواریدْبار
کای برادر! جان خواهر! الحذر
زین زمین تیره کن، عزم سفر
تنگ شد در سینهام، راه نفس
ای تواَم فریادرس! فریاد رس
تا که باقی هست در دست، اختیار
خیمه و خرگاه برکَن زین دیار
اندر این وادی، نه جای منزل است
که مرا پای صبوری در گِل است
ای عزیز دل! ز جان سیر آمدی؟
که به دام عشق، نخجیر آمدی
شه چو بشْنید این سخن زآن نازنین
گفت: ای خواهر! مکن زاری چنین
خاک تیره نیست، مشک و عنبر است
قتلگاه اکبر است و اصغر است
خاک این وادی، سراسر کیمیاست
قبلهگاه و معبد اهل صفاست
وادی عشق است و دشت کربلاست
این بیابان، مقتل و میقات ماست
موسیام من، این زمین، طور من است
جلوهگاه نور عاشور من است
من خلیل و این زمین، گلزار من
عیسی عشقم، سر نی، دار من
جان خواهر! ای مرا جان عزیز!
اشک گلگون بر رخ از دیده مریز
جان خواهر! این همان سرمنزل است
پای اهل دل در اینجا در گِل است
عهد من این بود از روز الست
تا بشویم هر دو دست از هر چه هست
خواسته جانان ببیند کشتهام
پیکر اندر خاک و خون آغشتهام
کی بتابم سر من از فرمان دوست؟
چون سراپای وجودم، جمله اوست
من حسینم؛ عهد، آن عهدی که بود
خوش به عهد خود وفا خواهم نمود
در رهش با پیکر عریان خوشم
با لب عطشان، دل بریان خوشم
این همه سهل است اندر راه دوست
که مرا مقصود و مقصد، جمله اوست
من بدین امّید بستم عهد خویش
تا تو، ای خواهر! نمایی جهد خویش
کاندر این وادی، مرا یاری کنی
کودکانم را نگهداری کنی
گر به نی بینی سرم را دم مزن
آتش اندر خرمن عالم مزن
کودک من، گر گلویش تیر خورْد
تیر کین گر او به جای شیر خورْد،
گر ببینی اکبر دلداده را
ور ببینی قاسم آزاده را،
تشنهلب اندر لب آب روان
خون من ریزند از کین، کوفیان،
در برِ بیداد و جور این گروه
باش، ای خواهر! تو محکمتر ز کوه
از ازل بوده است، این گونه قرار
زندگی بر کس نمانَد پایْدار
آنچه در عالم بُوَد، جمله فناست
آن که باقی بوده و باشد، خداست
حالیا که روی کردی سوی عشق
اوّلین گام است این در کوی عشق
دورهی عشقت شود روزی تمام
که ببینی راه کوفه، شهر شام
جام عشق از ساغر شه، نوش کرد
بر وصایای برادر، گوش کرد
این سخن پایان ندارد، گوش باش
دم مزن، «منصوری»! و خاموش باش
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
عهد نخست
بود در پیمان حق، آن شاه عشق
تا زند در کربلا، خرگاه عشق
شه به پیش و همرهان او ز پی
چون «بناتالنّعش»، دنبال جدی
خواست تا پایان بَرَد عهد نخست
کربلا آمد، شه پیمان درست
زینب آمد در برِ شه بیقرار
از دو چشمان بود مرواریدْبار
کای برادر! جان خواهر! الحذر
زین زمین تیره کن، عزم سفر
تنگ شد در سینهام، راه نفس
ای تواَم فریادرس! فریاد رس
تا که باقی هست در دست، اختیار
خیمه و خرگاه برکَن زین دیار
اندر این وادی، نه جای منزل است
که مرا پای صبوری در گِل است
ای عزیز دل! ز جان سیر آمدی؟
که به دام عشق، نخجیر آمدی
شه چو بشْنید این سخن زآن نازنین
گفت: ای خواهر! مکن زاری چنین
خاک تیره نیست، مشک و عنبر است
قتلگاه اکبر است و اصغر است
خاک این وادی، سراسر کیمیاست
قبلهگاه و معبد اهل صفاست
وادی عشق است و دشت کربلاست
این بیابان، مقتل و میقات ماست
موسیام من، این زمین، طور من است
جلوهگاه نور عاشور من است
من خلیل و این زمین، گلزار من
عیسی عشقم، سر نی، دار من
جان خواهر! ای مرا جان عزیز!
اشک گلگون بر رخ از دیده مریز
جان خواهر! این همان سرمنزل است
پای اهل دل در اینجا در گِل است
عهد من این بود از روز الست
تا بشویم هر دو دست از هر چه هست
خواسته جانان ببیند کشتهام
پیکر اندر خاک و خون آغشتهام
کی بتابم سر من از فرمان دوست؟
چون سراپای وجودم، جمله اوست
من حسینم؛ عهد، آن عهدی که بود
خوش به عهد خود وفا خواهم نمود
در رهش با پیکر عریان خوشم
با لب عطشان، دل بریان خوشم
این همه سهل است اندر راه دوست
که مرا مقصود و مقصد، جمله اوست
من بدین امّید بستم عهد خویش
تا تو، ای خواهر! نمایی جهد خویش
کاندر این وادی، مرا یاری کنی
کودکانم را نگهداری کنی
گر به نی بینی سرم را دم مزن
آتش اندر خرمن عالم مزن
کودک من، گر گلویش تیر خورْد
تیر کین گر او به جای شیر خورْد،
گر ببینی اکبر دلداده را
ور ببینی قاسم آزاده را،
تشنهلب اندر لب آب روان
خون من ریزند از کین، کوفیان،
در برِ بیداد و جور این گروه
باش، ای خواهر! تو محکمتر ز کوه
از ازل بوده است، این گونه قرار
زندگی بر کس نمانَد پایْدار
آنچه در عالم بُوَد، جمله فناست
آن که باقی بوده و باشد، خداست
حالیا که روی کردی سوی عشق
اوّلین گام است این در کوی عشق
دورهی عشقت شود روزی تمام
که ببینی راه کوفه، شهر شام
جام عشق از ساغر شه، نوش کرد
بر وصایای برادر، گوش کرد
این سخن پایان ندارد، گوش باش
دم مزن، «منصوری»! و خاموش باش