- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۲۲۸۳
- شماره مطلب: ۴۵۷۰
-
چاپ
دیبای سیاه
صبحگاهان، خیمه بیرون زد ز شام
اختران برج عزّ و احتشام
شد روان آن بانوان سوگوار
سوی یثرب با دو چشم اشکبار
پوشش محمل ز دیبای سیاه
سایبان بر فرقشان از دود آه
گفت با قائد، شه والاتبار:
دارم اندر سر هوای کوی یار
هین! بکَش سوی زمین کربلا
این قطار محنت و درد و بلا
تا به دور مرقد پاک پدر
با فراغ دل کنم، خاکی به سر
دلفگارانش شوند از گریه سیر
بیجفای خولی و شمر شریر
پس کشیدند آن قطارِ پُربلا
ناقهداران، سوی دشت کربلا
کعبهی مقصد چو شد پیدا ز دور
شد به گردون از زمین، شور نشور
بوی جان آورْد باد خوشنوید
بر مشام عترت شاه شهید
زینب، آن بانوی خرگاه شرف
گفت نالان با دل سوزان ز تف:
ساربانا! ناقه را بگْشای بار
کآیدم زین دشتِ خونین، بوی یار
ساربانا! مهد برگیر از اِبل
که فراوان دردها دارم به دل
واهلم با نالههای دردناک
کاندر این گلشن، گُلی دارم به خاک
خصم از این منزل که بستی محملم
در بیابان، یوسفی مانْد و دلم
ساربانا! محمل من کن فرود
تا ببینم، چون شد آن یوسف که بود
دختران شاه «او ادنی» سریر
خود برافکندند از محمل به زیر
سیّد سجّاد، میر کاروان
پابرهنه شد روان با بانوان
سوی قربانگاه دشت نینوا
همچو موسی سوی نار اندر طوی
آسمانی دید بر روی زمین
آفتابش در کنار امّا دفین
یا نهفته بحر زخّار شرف
دُرّ غلتانی در آغوش صدف
یا که در مشکات، مصباح هدی
لیک شمعش سر ز تیغ از تن، جدا
مرقد پاک پدر در بر گرفت
شکوهی شام و عراق از سر گرفت
سیل خون از دیده رانْد و ناله کرد
کربلا را بوستان لاله کرد
عندلیبان سوی گلشن تاختند
ناله بر اوج سپهر افراختند
خواهران و مادران خونجگر
هر یکی بر گلبنی شد نوحهگر
آن یک از داغ برادر در کنار
دُرفشان از دیده چون ابر بهار
وآن یک از داغ پسر در سوز و ساز
با نوای نالههای جانگداز
زینب از ناله، گریبان چاک زد
آتش اندر خرمن افلاک زد
با دلی پُردرد و چشم اشکریز
از جگر نالید کای جان عزیز!
چون بگویم من؟ که تو رفتی ز بر
بیتو ماندم زنده من، خاکم به سر!
شکوهها دارم ز دست قاتلت
ترسم ار گویم، بیازارم دلت
ماجرای کوفه و صحرای شام
با تو، بیمن خود سرت گوید تمام
گفتمی، هرگز نخواهد شد ز یاد
سرگذشت کوفه و آل زیاد،
بُرد از یاد، آن همه آزارها
قصّهی شام و سر بازارها
آسمانا! چون نگشتی سرنگون؟
شد چو خورشید امامت، غرق خون
ای شگفت از شمعهای انجمت!
چون نریزد بر زمین از طارمت؟
در شگفتم از تو، ای قرص قمر!
چون نگشتی پیکر او را سپر؟
شد چو سرگردان غزالان حرم
ای ثریّا! چون نپاشیدی ز هم؟
پس سکینه دختر شاه شهید
اشکریزان ناله از دل برکشید
گفت با سوز جگر کای داورم!
بیتو چون گویم چه آمد بر سرم؟
سر برآر از خاک و سوی ما نگر
خسته گوش دختر از یغما نگر
بس گریبان کز فراقت، چاک شد
نالهها از خاک بر افلاک شد
بیتو چشم دجله و جیحون گریست
دشمنان بر گریهی من خون گریست
سوی تا سو، دشمن و جمعی پریش
راه شام و دشت بیپایان به پیش
شامیان بزم سرور آراستند
دخترانت بر کنیزی خواستند
پس کشید آن بانوی مهد وقار
مرقد پاک برادر در کنار
زد فغان چون بر سر گل، عندلیب
کرد شرح حال هجران با طبیب
کای ز هجرت داغ بر دلهای ریش!
بیتو شد بر باد، موهای پریش
گیسوان کندند خوبان در غمت
حلقهها بستند بهر ماتمت
ای به دیدار تو، جانها را سکون!
در فراقت شد جگرها غرق خون
خواهرانت میرود سوی حجیز
ای امیر کاروان! وقت است، خیز
امشب این جمعی که گریان تواَند
اندر این غمخانه، مهمان تواَند
میزبانا! چشم خونین باز کن
کن وداع ما و خواب ناز کن
-
خضرا و غبرا
ای ز داغ تو روان، خون دل از دیدهی حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخهی صور
خاکبیزان به سر، اندر سر جسم تو بنات
اشکریزان به بر از سوگ تو، شَعرای عبور
-
آهوان حرم
چون کاروانِ دشتِ بلا، رو به شام کرد
صبحِ امید اهل حرم، رو به شام کرد
قوم یهود از پی تأیید کیش خویش
سجّاد را به بستن دست، اهتمام کرد
-
میر کاروان
ای خفته خوش به بستر خون! دیده باز کن
احوال ما ببین و سپس خوابِ ناز کن
ای وارثِ سریرِ امامت! به پای خیز
بر کشتگان بیکفنِ خود، نماز کن
-
یا ایّها العزیز!
اندر جهان، عیان شده غوغای رستخیز
ای قامت تو، شور قیامت! به پای خیز
زینب بَرَت بضاعت مزجات، جان به کف
آورده با ترانهی «یا ایُّها العزیز!»
دیبای سیاه
صبحگاهان، خیمه بیرون زد ز شام
اختران برج عزّ و احتشام
شد روان آن بانوان سوگوار
سوی یثرب با دو چشم اشکبار
پوشش محمل ز دیبای سیاه
سایبان بر فرقشان از دود آه
گفت با قائد، شه والاتبار:
دارم اندر سر هوای کوی یار
هین! بکَش سوی زمین کربلا
این قطار محنت و درد و بلا
تا به دور مرقد پاک پدر
با فراغ دل کنم، خاکی به سر
دلفگارانش شوند از گریه سیر
بیجفای خولی و شمر شریر
پس کشیدند آن قطارِ پُربلا
ناقهداران، سوی دشت کربلا
کعبهی مقصد چو شد پیدا ز دور
شد به گردون از زمین، شور نشور
بوی جان آورْد باد خوشنوید
بر مشام عترت شاه شهید
زینب، آن بانوی خرگاه شرف
گفت نالان با دل سوزان ز تف:
ساربانا! ناقه را بگْشای بار
کآیدم زین دشتِ خونین، بوی یار
ساربانا! مهد برگیر از اِبل
که فراوان دردها دارم به دل
واهلم با نالههای دردناک
کاندر این گلشن، گُلی دارم به خاک
خصم از این منزل که بستی محملم
در بیابان، یوسفی مانْد و دلم
ساربانا! محمل من کن فرود
تا ببینم، چون شد آن یوسف که بود
دختران شاه «او ادنی» سریر
خود برافکندند از محمل به زیر
سیّد سجّاد، میر کاروان
پابرهنه شد روان با بانوان
سوی قربانگاه دشت نینوا
همچو موسی سوی نار اندر طوی
آسمانی دید بر روی زمین
آفتابش در کنار امّا دفین
یا نهفته بحر زخّار شرف
دُرّ غلتانی در آغوش صدف
یا که در مشکات، مصباح هدی
لیک شمعش سر ز تیغ از تن، جدا
مرقد پاک پدر در بر گرفت
شکوهی شام و عراق از سر گرفت
سیل خون از دیده رانْد و ناله کرد
کربلا را بوستان لاله کرد
عندلیبان سوی گلشن تاختند
ناله بر اوج سپهر افراختند
خواهران و مادران خونجگر
هر یکی بر گلبنی شد نوحهگر
آن یک از داغ برادر در کنار
دُرفشان از دیده چون ابر بهار
وآن یک از داغ پسر در سوز و ساز
با نوای نالههای جانگداز
زینب از ناله، گریبان چاک زد
آتش اندر خرمن افلاک زد
با دلی پُردرد و چشم اشکریز
از جگر نالید کای جان عزیز!
چون بگویم من؟ که تو رفتی ز بر
بیتو ماندم زنده من، خاکم به سر!
شکوهها دارم ز دست قاتلت
ترسم ار گویم، بیازارم دلت
ماجرای کوفه و صحرای شام
با تو، بیمن خود سرت گوید تمام
گفتمی، هرگز نخواهد شد ز یاد
سرگذشت کوفه و آل زیاد،
بُرد از یاد، آن همه آزارها
قصّهی شام و سر بازارها
آسمانا! چون نگشتی سرنگون؟
شد چو خورشید امامت، غرق خون
ای شگفت از شمعهای انجمت!
چون نریزد بر زمین از طارمت؟
در شگفتم از تو، ای قرص قمر!
چون نگشتی پیکر او را سپر؟
شد چو سرگردان غزالان حرم
ای ثریّا! چون نپاشیدی ز هم؟
پس سکینه دختر شاه شهید
اشکریزان ناله از دل برکشید
گفت با سوز جگر کای داورم!
بیتو چون گویم چه آمد بر سرم؟
سر برآر از خاک و سوی ما نگر
خسته گوش دختر از یغما نگر
بس گریبان کز فراقت، چاک شد
نالهها از خاک بر افلاک شد
بیتو چشم دجله و جیحون گریست
دشمنان بر گریهی من خون گریست
سوی تا سو، دشمن و جمعی پریش
راه شام و دشت بیپایان به پیش
شامیان بزم سرور آراستند
دخترانت بر کنیزی خواستند
پس کشید آن بانوی مهد وقار
مرقد پاک برادر در کنار
زد فغان چون بر سر گل، عندلیب
کرد شرح حال هجران با طبیب
کای ز هجرت داغ بر دلهای ریش!
بیتو شد بر باد، موهای پریش
گیسوان کندند خوبان در غمت
حلقهها بستند بهر ماتمت
ای به دیدار تو، جانها را سکون!
در فراقت شد جگرها غرق خون
خواهرانت میرود سوی حجیز
ای امیر کاروان! وقت است، خیز
امشب این جمعی که گریان تواَند
اندر این غمخانه، مهمان تواَند
میزبانا! چشم خونین باز کن
کن وداع ما و خواب ناز کن