- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۲۳۹۷
- شماره مطلب: ۴۵۶۸
-
چاپ
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
زینب، آن پروردهی دست بتول
وآن مِهینفرزانهفرزند رسول
دید چون از دور، کوی یار را
قتلگاه عاشقان زار را،
ساربانان را بفرمود این زمان:
بار بر گیرید، یکسر ز اشتران
کوی جانان است، هان! ای ساربان!
خود از این منزل، دگر اشتر مران
ساربانا! این زمین کربلاست
کربلای عاشقان مبتلاست
پای دل اینجا دگر در گل شده
رفتن از این سرزمین، مشکل شده
ساربانا! بار برگیر از شتر
که دو چشمم گشته است از اشک، پُر
هر دلی کز تیر عشقش، چاک شد
مرهم زخم دلش، این خاک شد
ساربانا! تا به کی عزم رحیل؟
کاندر اینجا یوسفم گشته قتیل
بوی آن پیراهن صد چاک او
بر مشامم میرسد از خاک او
آنقَدَر بارید بر دامن، گهر
که به حالش سوخت، چشم خشک و تر
پس بیامد پیش و همراهان ز پی
چون «بناتالنّعش» بر گِرد جُدی
آمدند آن انجم افروخته
بال و پرها ز آتش غم، سوخته
هر یکی بگْرفت قبری را به بر
گشت محشر، کربلا بار دگر
زینب، آن دردانهی بحر شرف
عصمت حق، دختر شاه نجف
همچو جان بگْرفت در بر قبر شاه
زیر لب میگفت با افغان و آه
کای برادر! داری از حالم خبر؟
یا دهم شرح غم دل، سربهسر؟
گوش کن کاین ماجرا بشْنفتنی است
شرح غم در پیش جانان، گفتنی است
با من از دشت بلا تا شهر شام
همسفر بودیّ و میدیدی تمام
لیک تا تسکین دهم درد درون
شمّهای گویم از آن رنج فزون
خود تو میدانی که در بزم یزید
خواهرت زینب، چه دید و چه کشید
آن زمان کآن سنگدل با خیزران
کرد کاری کآن نیاید در بیان
خیزران تا زآن لب پُرخون گذشت
خود تو میدانی به زینب، چون گذشت
مدّتی در سرزمین کربلا
بانوان بودند سرگرم عزا
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
زینب، آن پروردهی دست بتول
وآن مِهینفرزانهفرزند رسول
دید چون از دور، کوی یار را
قتلگاه عاشقان زار را،
ساربانان را بفرمود این زمان:
بار بر گیرید، یکسر ز اشتران
کوی جانان است، هان! ای ساربان!
خود از این منزل، دگر اشتر مران
ساربانا! این زمین کربلاست
کربلای عاشقان مبتلاست
پای دل اینجا دگر در گل شده
رفتن از این سرزمین، مشکل شده
ساربانا! بار برگیر از شتر
که دو چشمم گشته است از اشک، پُر
هر دلی کز تیر عشقش، چاک شد
مرهم زخم دلش، این خاک شد
ساربانا! تا به کی عزم رحیل؟
کاندر اینجا یوسفم گشته قتیل
بوی آن پیراهن صد چاک او
بر مشامم میرسد از خاک او
آنقَدَر بارید بر دامن، گهر
که به حالش سوخت، چشم خشک و تر
پس بیامد پیش و همراهان ز پی
چون «بناتالنّعش» بر گِرد جُدی
آمدند آن انجم افروخته
بال و پرها ز آتش غم، سوخته
هر یکی بگْرفت قبری را به بر
گشت محشر، کربلا بار دگر
زینب، آن دردانهی بحر شرف
عصمت حق، دختر شاه نجف
همچو جان بگْرفت در بر قبر شاه
زیر لب میگفت با افغان و آه
کای برادر! داری از حالم خبر؟
یا دهم شرح غم دل، سربهسر؟
گوش کن کاین ماجرا بشْنفتنی است
شرح غم در پیش جانان، گفتنی است
با من از دشت بلا تا شهر شام
همسفر بودیّ و میدیدی تمام
لیک تا تسکین دهم درد درون
شمّهای گویم از آن رنج فزون
خود تو میدانی که در بزم یزید
خواهرت زینب، چه دید و چه کشید
آن زمان کآن سنگدل با خیزران
کرد کاری کآن نیاید در بیان
خیزران تا زآن لب پُرخون گذشت
خود تو میدانی به زینب، چون گذشت
مدّتی در سرزمین کربلا
بانوان بودند سرگرم عزا