مشخصات شعر

عید تازه!

بازگشتم آتش از پا تا به سر

تا دهم از شام غم، شرحی دگر

 

بِه که در این قصّه آرم شاهدی

شاهدی مانند «سهل ساعدی»

 

سهل چون افتاد در شامش عبور

دید آن‌جا خلق را غرق سرور

 

شامیان از کوچه‌ها تا بام و در

شهر را بستند آذین سر‌به‌سر

 

کودک و پیر و جوان و مرد و زن

 شاد و خندان، رَخت نو کرده به تن

 

چهره‌ها، خندان و دل‌ها، شاد بود

بر لب مردم، مبارک‌باد بود

 

پیش خود گفتا: چه باشد این نوید؟

از چه اهل شام بگْرفتند عید؟

 

دید دور از خلق، چندین پیرمرد

گوشه‌ای بنْشسته با اندوه و درد

 

یک جهان غم، در دل آگاهشان

در درون سینه، زندان، آهشان

 

گفت: ای در نار غم افروخته!

جانتان در آتش غم، سوخته!

 

این سرور و شادی و مستی ز چیست؟

گوییا در شام، عید تازه‌ای است؟

 

در جواب، آن چند پیر خون‌جگر

اشکشان گردید جاری از بصر

 

کای ز حیرت، بی‌قرار و ناشکیب!

فاش برگو آشنایی یا غریب؟

 

گفت: نامم آشنا باشد یقین

بودم از اصحاب «ختم‌المرسلین»

 

سینه‌ام، لب‌ریز حبّ احمدی است

نام من سهل است، سهل ساعدی است

 

پاسخش دادند: ای سهل! از چه رو

چرخ گردون بر زمین ناید فرو؟

 

این سرور و جشن و شادیّ و طرب

هست در قتل حسین تشنه‌لب

 

شامیان کردند امروز ازدحام

تا سر پاک حسین آید به شام

 

سهل را سوز از دل، آه از سر گذشت

وارد دروازه ساعات گشت

 

هر چه آن سرگشته آمد پیش‌تر

ازدحام خلق می‌شد بیش‌تر

 

تا در دروازه، سرها را شکافت

دید ناگه هیجده خورشید، تافت

 

هیجده سوره ز قرآن مجید

هیجده تصویر حق، هجده شهید

 

پشت آن سرهای بر نی، منجلی

رأس انصار حسین بن علی

 

پیش آن سرها به نوک نی، سری

سر مگو، خورشید حُسن داوری

 

شام را غرق حلاوت می‌کند

آیه‌ی قرآن تلاوت می‌کند‌

 

ناله کرد و خون فشانْد از هر دو عین

گفت: ای وای! این بُوَد رأس حسین

 

بر سر نی، دُرفشان از لب شده

سایبان محمل زینب شده

 

دید در آن شادی و آن هلهله

مصطفایی در میان سلسله

 

گفت با خود: این جوان، پیغمبر است

نه، گمان دارم حسین دیگر است

 

وای من! او خلق را چارم‌ولی است

این علیّ بن حسین بن علی است

 

ماه رویش با غبار آمیخته

خون ز ساق هر دو پایش ریخته

 

با مشقّت رفت تا نزد امام

گفت: ای فرزند پیغمبر! سلام!

 

منّتی، ای سرو باغ احمدی!

حاجتت را گو به سهل ساعدی

 

گفت مولا: گر که داری سیم و زر

بذل کن بر نیزه‌دار خیره‌سر

 

تا سر باب مرا این نیزه‌دار

آورَد از بین محمل‌ها کنار

 

بلکه چشم شامیان دل‌سیاه

کم کند آل محمّد را نگاه

عید تازه!

بازگشتم آتش از پا تا به سر

تا دهم از شام غم، شرحی دگر

 

بِه که در این قصّه آرم شاهدی

شاهدی مانند «سهل ساعدی»

 

سهل چون افتاد در شامش عبور

دید آن‌جا خلق را غرق سرور

 

شامیان از کوچه‌ها تا بام و در

شهر را بستند آذین سر‌به‌سر

 

کودک و پیر و جوان و مرد و زن

 شاد و خندان، رَخت نو کرده به تن

 

چهره‌ها، خندان و دل‌ها، شاد بود

بر لب مردم، مبارک‌باد بود

 

پیش خود گفتا: چه باشد این نوید؟

از چه اهل شام بگْرفتند عید؟

 

دید دور از خلق، چندین پیرمرد

گوشه‌ای بنْشسته با اندوه و درد

 

یک جهان غم، در دل آگاهشان

در درون سینه، زندان، آهشان

 

گفت: ای در نار غم افروخته!

جانتان در آتش غم، سوخته!

 

این سرور و شادی و مستی ز چیست؟

گوییا در شام، عید تازه‌ای است؟

 

در جواب، آن چند پیر خون‌جگر

اشکشان گردید جاری از بصر

 

کای ز حیرت، بی‌قرار و ناشکیب!

فاش برگو آشنایی یا غریب؟

 

گفت: نامم آشنا باشد یقین

بودم از اصحاب «ختم‌المرسلین»

 

سینه‌ام، لب‌ریز حبّ احمدی است

نام من سهل است، سهل ساعدی است

 

پاسخش دادند: ای سهل! از چه رو

چرخ گردون بر زمین ناید فرو؟

 

این سرور و جشن و شادیّ و طرب

هست در قتل حسین تشنه‌لب

 

شامیان کردند امروز ازدحام

تا سر پاک حسین آید به شام

 

سهل را سوز از دل، آه از سر گذشت

وارد دروازه ساعات گشت

 

هر چه آن سرگشته آمد پیش‌تر

ازدحام خلق می‌شد بیش‌تر

 

تا در دروازه، سرها را شکافت

دید ناگه هیجده خورشید، تافت

 

هیجده سوره ز قرآن مجید

هیجده تصویر حق، هجده شهید

 

پشت آن سرهای بر نی، منجلی

رأس انصار حسین بن علی

 

پیش آن سرها به نوک نی، سری

سر مگو، خورشید حُسن داوری

 

شام را غرق حلاوت می‌کند

آیه‌ی قرآن تلاوت می‌کند‌

 

ناله کرد و خون فشانْد از هر دو عین

گفت: ای وای! این بُوَد رأس حسین

 

بر سر نی، دُرفشان از لب شده

سایبان محمل زینب شده

 

دید در آن شادی و آن هلهله

مصطفایی در میان سلسله

 

گفت با خود: این جوان، پیغمبر است

نه، گمان دارم حسین دیگر است

 

وای من! او خلق را چارم‌ولی است

این علیّ بن حسین بن علی است

 

ماه رویش با غبار آمیخته

خون ز ساق هر دو پایش ریخته

 

با مشقّت رفت تا نزد امام

گفت: ای فرزند پیغمبر! سلام!

 

منّتی، ای سرو باغ احمدی!

حاجتت را گو به سهل ساعدی

 

گفت مولا: گر که داری سیم و زر

بذل کن بر نیزه‌دار خیره‌سر

 

تا سر باب مرا این نیزه‌دار

آورَد از بین محمل‌ها کنار

 

بلکه چشم شامیان دل‌سیاه

کم کند آل محمّد را نگاه

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×