- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۱۸۰۵
- شماره مطلب: ۴۵۴۰
-
چاپ
اقرار
خطبههایی را که زینب ساز کرد
مشت دشمن، پیش مردم باز کرد
مستی شب رفت و روز آمد پدید
خود از آن مستی به هوش آمد یزید
دید بگْذشته است کار از کار او
خفته دیگر، اختر بیدار او
خواست تا درمان کند درد درون
تا شود راحت از آن رنج فزون
پیش سجّاد، آن شه مُلک وجود
پس زبان معذرت خواهی گشود
گفت: حق لعنت کند! مرجانه را
وآن ز رسم و راه حق، بیگانه را
ریخت از کین، خون پاک شاه را
منخسف از خون نمود، آن ماه را
من نبودم راضی، ای شه! اینچنین
تا که خون پاک او ریزد زمین
هر چه امر توست، اینک آن کنم
گر قصوری رفته، من جبران کنم
هر چه فرمایی به جان دارم قبول
تا نباشد خاطرت از من، ملول
گفت: اجازت دِه که اکنون این سپاه
بازگرداند برِ ما، رأس شاه
وآن زر و زیور که یغما بردهاند
باز گردانند کز ما بردهاند
مطلب دیگر، اجازت دِه به ما
بهر شه سازیم، آهنگ عزا
زخم دلها چون پذیرد التیام
باز گردانیدمان از شهر شام
دید جز این چون ندارد هیچ راه
کرد اجابت آنچه را فرمود شاه
سنگدل«منصوریا»! بیدار شو
مستی از سر کن به در، هشیار شو
عمر تو طی گشت در جرم و گناه
روسیاهی، روسیاهی، روسیاه
خود ز دل، این روسیاهی پاک کن
جامهی غفلت به تن، صد چاک کن
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
اقرار
خطبههایی را که زینب ساز کرد
مشت دشمن، پیش مردم باز کرد
مستی شب رفت و روز آمد پدید
خود از آن مستی به هوش آمد یزید
دید بگْذشته است کار از کار او
خفته دیگر، اختر بیدار او
خواست تا درمان کند درد درون
تا شود راحت از آن رنج فزون
پیش سجّاد، آن شه مُلک وجود
پس زبان معذرت خواهی گشود
گفت: حق لعنت کند! مرجانه را
وآن ز رسم و راه حق، بیگانه را
ریخت از کین، خون پاک شاه را
منخسف از خون نمود، آن ماه را
من نبودم راضی، ای شه! اینچنین
تا که خون پاک او ریزد زمین
هر چه امر توست، اینک آن کنم
گر قصوری رفته، من جبران کنم
هر چه فرمایی به جان دارم قبول
تا نباشد خاطرت از من، ملول
گفت: اجازت دِه که اکنون این سپاه
بازگرداند برِ ما، رأس شاه
وآن زر و زیور که یغما بردهاند
باز گردانند کز ما بردهاند
مطلب دیگر، اجازت دِه به ما
بهر شه سازیم، آهنگ عزا
زخم دلها چون پذیرد التیام
باز گردانیدمان از شهر شام
دید جز این چون ندارد هیچ راه
کرد اجابت آنچه را فرمود شاه
سنگدل«منصوریا»! بیدار شو
مستی از سر کن به در، هشیار شو
عمر تو طی گشت در جرم و گناه
روسیاهی، روسیاهی، روسیاه
خود ز دل، این روسیاهی پاک کن
جامهی غفلت به تن، صد چاک کن