- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۱۵۵۰
- شماره مطلب: ۴۵۲۳
-
چاپ
بیت الصّنم
آه! چشم خامهام، خونبار شد
کار محنتنامهام، دشوار شد
دور وارون سپهر نیلفام
داد خاصان را مکان در بزم عام
پور مرجانه در آن «بیتالصّنم»
بر سریر کامرانی، محتشم
پیش تخت زر، سرِ شاه جلیل
همچو در بتخانهی آزر، خلیل
زادهی مرجانه از مستی، قضیب
میزدش بر غنچهی لعل رطیب
«پور ارقم» را از آن کردار زشت
دل بر آشفت و شکیب از دست، هِشت
لبگزان گفت: ای لعین! چوب جفا
بازگیر از بوسهگاه مصطفی
لؤلؤ بحرین گوهرزاست، این
کز نژاد حیدر و زهراست، این
سالها این دُرّ لاهوتیصدف
قدسیان پرورده در بحر شرف
با سیهدل، پند او سودی نداد
شد از آن مجمع برون، آن پیر راد
ناگهان دید آن سیهبخت جهول
در میان بانوان، دخت بتول
من چه گویم؟ که زبان را یار نیست
داستانم در خور گفتار نیست،
که چها با طعنه آن ناپاکدین
گفت با دخت امیرالمؤمنین
اینقَدَر دانم که با وی هر چه گفت
شد سیهرو آنچه در پاسخ شنفت
خواست کشتن، سیّد سجّاد را
قطب کون و علّت ایجاد را
گفت زینب: مهلاً، ای پور لئام!
بس ز خون عترت «خیرالانام»
من نخواهم داشت دست از دامنش
با منش کُش گر بخواهی کشتنش
سبط حیدر آمد از غیرت به جوش
با تلطّف گفت کای عمّه! خموش
زآن سپس لب بر تکلّم برگشاد
گفت با وی: مهلاً، ای پور زیاد!
«ما نداریم از قضای حق، گله
عار ناید شیر را از سلسله»
من ز جان خواهم شدن در خون، غریق
کی سمندر باز ترسد از حریق؟
بامدادان کاین معلّقگوی زر
بر عمود سیمگون شد جلوهگر
آن سر پُرخون که شستی جبرئیل
تار گیسویش به آب سلسبیل،
کرد، آن کافردلان خیرهرو
نیزه گردانش به کوفه کوبهکو
بر فراز نیزه آن رأس کریم
تر زبان از آیهی کهف و رقیم
«پور ارقم» کاین صدا زآن سر شنید
نالهای از سینه چون نی برکشید
گفت: باللَّه! ای شه پیماندرست!
اَعْجَب از کهف این سرِ پُرخون توست
بر فراز نی، سر پُرخون که دید؟
لب، تر از صوتِ خداوند مجید
سر چه باشد؟ کردگار ذوالمنن
با زبان خود همی گفتی سخن
نار موسی که «انااللَّه» میسرود
هم سخنگو زین «لسانالله» بود
-
خضرا و غبرا
ای ز داغ تو روان، خون دل از دیدهی حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخهی صور
خاکبیزان به سر، اندر سر جسم تو بنات
اشکریزان به بر از سوگ تو، شَعرای عبور
-
آهوان حرم
چون کاروانِ دشتِ بلا، رو به شام کرد
صبحِ امید اهل حرم، رو به شام کرد
قوم یهود از پی تأیید کیش خویش
سجّاد را به بستن دست، اهتمام کرد
-
میر کاروان
ای خفته خوش به بستر خون! دیده باز کن
احوال ما ببین و سپس خوابِ ناز کن
ای وارثِ سریرِ امامت! به پای خیز
بر کشتگان بیکفنِ خود، نماز کن
-
یا ایّها العزیز!
اندر جهان، عیان شده غوغای رستخیز
ای قامت تو، شور قیامت! به پای خیز
زینب بَرَت بضاعت مزجات، جان به کف
آورده با ترانهی «یا ایُّها العزیز!»
بیت الصّنم
آه! چشم خامهام، خونبار شد
کار محنتنامهام، دشوار شد
دور وارون سپهر نیلفام
داد خاصان را مکان در بزم عام
پور مرجانه در آن «بیتالصّنم»
بر سریر کامرانی، محتشم
پیش تخت زر، سرِ شاه جلیل
همچو در بتخانهی آزر، خلیل
زادهی مرجانه از مستی، قضیب
میزدش بر غنچهی لعل رطیب
«پور ارقم» را از آن کردار زشت
دل بر آشفت و شکیب از دست، هِشت
لبگزان گفت: ای لعین! چوب جفا
بازگیر از بوسهگاه مصطفی
لؤلؤ بحرین گوهرزاست، این
کز نژاد حیدر و زهراست، این
سالها این دُرّ لاهوتیصدف
قدسیان پرورده در بحر شرف
با سیهدل، پند او سودی نداد
شد از آن مجمع برون، آن پیر راد
ناگهان دید آن سیهبخت جهول
در میان بانوان، دخت بتول
من چه گویم؟ که زبان را یار نیست
داستانم در خور گفتار نیست،
که چها با طعنه آن ناپاکدین
گفت با دخت امیرالمؤمنین
اینقَدَر دانم که با وی هر چه گفت
شد سیهرو آنچه در پاسخ شنفت
خواست کشتن، سیّد سجّاد را
قطب کون و علّت ایجاد را
گفت زینب: مهلاً، ای پور لئام!
بس ز خون عترت «خیرالانام»
من نخواهم داشت دست از دامنش
با منش کُش گر بخواهی کشتنش
سبط حیدر آمد از غیرت به جوش
با تلطّف گفت کای عمّه! خموش
زآن سپس لب بر تکلّم برگشاد
گفت با وی: مهلاً، ای پور زیاد!
«ما نداریم از قضای حق، گله
عار ناید شیر را از سلسله»
من ز جان خواهم شدن در خون، غریق
کی سمندر باز ترسد از حریق؟
بامدادان کاین معلّقگوی زر
بر عمود سیمگون شد جلوهگر
آن سر پُرخون که شستی جبرئیل
تار گیسویش به آب سلسبیل،
کرد، آن کافردلان خیرهرو
نیزه گردانش به کوفه کوبهکو
بر فراز نیزه آن رأس کریم
تر زبان از آیهی کهف و رقیم
«پور ارقم» کاین صدا زآن سر شنید
نالهای از سینه چون نی برکشید
گفت: باللَّه! ای شه پیماندرست!
اَعْجَب از کهف این سرِ پُرخون توست
بر فراز نی، سر پُرخون که دید؟
لب، تر از صوتِ خداوند مجید
سر چه باشد؟ کردگار ذوالمنن
با زبان خود همی گفتی سخن
نار موسی که «انااللَّه» میسرود
هم سخنگو زین «لسانالله» بود