- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۱۵۷۱
- شماره مطلب: ۴۵۰۴
-
چاپ
واغربتا!
در این دیار «لا ملجَاءَ لى سِواه»
این جا که نیست غیر از غم و اشک و آه
یاران روند، من مانم و قتلگاه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
این جاى ماست، این وادى نینواست
این کربلاست، این مهد پر از بلاست
اینجا غریب خواهم شد و بىپناه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
عزم قتال چون قاتل من گرفت
شوق وصال جا در دل من گرفت
در راه دوست شد هستى من تباه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
زینب اسیر خواهد شد و داغدار
یارب! تو باش همراهش و غمگسار
چون جز تو نیست کس از دل او گواه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
زآن بى شمار جمعیّت خودفریب
پنهان نبود، تنهایى آن غریب
محسوس بود از چهره و از نگاه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
آن دم که دید جمعى همه نابهکار
استادهاند، آمادۀ کارزار
فریاد کرد آن سرور به ىسپاه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
گفت: اى گروه! اى مردم دینفروش!
خون آمده است، در پیکر من به جوش
بس تشنه است، این کودک بىیگناه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
افسانه خوانْد در گوش شما یزید
کاینسان کنید لب تشنه مرا شهید
افسون شدید با وعدۀ مال و جاه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
کم کن شتاب، اى قاتل سنگدل!
یک جرعه آب، اى قاتل سنگدل!
چرخ کبود شد در نظرم سیاه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
بیداد خصم بر وى چو ز حد گذشت
خون شد پدید در دامن کوه و دشت
خون مینوشت بر سنگ و گل و گیاه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
«سرباز»، اشک از دیدۀ جان بسفت
چون روز طف در عالم ذر شنفت
از آن غریب، اُمّى وَ اَبى فِداه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
-
خزان گلشن
بر گلشن دین رسید چون موسم دى
شد فصل غم و زمان شادى شد طى
تا رفت سرِ سرّ خدا بر سرِ نى
در ناله شدى زینب کبرى چون نى
-
نصرانی
چون شد سر اطهر ابی عبدالله
در بزم یزید، همره آل الله
هنگام فداکاری نصرانی گفت:
لا حول و لا قوّه الّا بالله
-
وجه الله
شاهنشه دین، حسین آن وجه اله
تا جلوه سرش نمود در شام چو ماه
لب باز نمود و گفت با حال تباه:
لا حول و لا قوّه الّا بالله
-
سفینهالنّجاه
هر چند که چشمهی حیات است، حسین
لبتشنه، لب آب فرات است، حسین
غم نیست اگر غرق گناهیم همه
چون بحر کرم، فُلک نجات است، حسین
واغربتا!
در این دیار «لا ملجَاءَ لى سِواه»
این جا که نیست غیر از غم و اشک و آه
یاران روند، من مانم و قتلگاه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
این جاى ماست، این وادى نینواست
این کربلاست، این مهد پر از بلاست
اینجا غریب خواهم شد و بىپناه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
عزم قتال چون قاتل من گرفت
شوق وصال جا در دل من گرفت
در راه دوست شد هستى من تباه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
زینب اسیر خواهد شد و داغدار
یارب! تو باش همراهش و غمگسار
چون جز تو نیست کس از دل او گواه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
زآن بى شمار جمعیّت خودفریب
پنهان نبود، تنهایى آن غریب
محسوس بود از چهره و از نگاه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
آن دم که دید جمعى همه نابهکار
استادهاند، آمادۀ کارزار
فریاد کرد آن سرور به ىسپاه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
گفت: اى گروه! اى مردم دینفروش!
خون آمده است، در پیکر من به جوش
بس تشنه است، این کودک بىیگناه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
افسانه خوانْد در گوش شما یزید
کاینسان کنید لب تشنه مرا شهید
افسون شدید با وعدۀ مال و جاه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
کم کن شتاب، اى قاتل سنگدل!
یک جرعه آب، اى قاتل سنگدل!
چرخ کبود شد در نظرم سیاه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
بیداد خصم بر وى چو ز حد گذشت
خون شد پدید در دامن کوه و دشت
خون مینوشت بر سنگ و گل و گیاه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!
«سرباز»، اشک از دیدۀ جان بسفت
چون روز طف در عالم ذر شنفت
از آن غریب، اُمّى وَ اَبى فِداه
واغربتاه! واقلّت ناصراه!