- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۷۸۹
- شماره مطلب: ۴۵۰۲
-
چاپ
نهضت حسینى
آن که بر پا کرده است این شور و شین
آن حسین است، آن حسین است، آن حسین
دید چون جمعى همه گم کرده راه
پیش پاى خود نمیبینند چاه
دید در هر مجمع و هر انجمن
خودنمایى مینماید اهرمن
گشته دین، بازیچۀ اهل ضلال
با گل، آلوده شده آب زلال
شد روان از زمزم، آن آب حیات
تا رهانَد تشنگان را از ممات
آمد و جان داد و دین را زنده کرد
تا ابد، اسلام را پاینده کرد
چون رسید از کوفه، دعوتنامهها
مهربانىهاى نوک خامهها
شد روان مانند مهمان از حجاز
میزبانان آمدندش پیشواز
تا که با شمشیرهاى آبدار
شد به میدان، میهمانى برگزار
آشنا آمد ولى بیگانه شد
شمع محفل آمد و پروانه شد
آتش بیداد بود از حد به در
کز شرارش شد جهانى شعلهور
چشم گیتى خونفشانى مینمود
گوییا آتشنشانى مینمود
چون که پایان یافت، عاشوراى او
تازه بوده اوّل غوغاى او
بُهت، سر تا پاى عالم را گرفت
دیده میشد، دیدنىهاى شگفت
دیده مىشد از سرى دور از بدن
خواندن قرآن و آواى سخن
یا ز رخشیدن چو مهر دلفروز
خانۀ دشمن نمودن همچو روز
دیر راهب را معطّر داشتن
دیده از خون جگر، تر داشتن
یا چو مىگیرد شبى در راه شام
بر فراز شاخۀ نخلى، مقام،
بیند آنگه نازدانه کودکش
سوى او دارد دو دست کوچکش
آمده نزدیک با صد آرزو
برنمىگیرد دمى دیده از او
آرزو دارد نوازشهاى پیش
تا بگوید با پدر احوال خویش
آیتى جانسوز این جا شد عیان
هر که دید از دیده شد، اشکش روان
شاخه با سر خم شد و آمد به زیر
اى عجب! بود این نوازش، دلپذیر
لیک آخر برنیامد آرزوش
زین مصیبت شد جهانى در خروش
چون ندید آغوش بازى از پدر
خود پدر را تنگ مىگیرد به بر
ساخت اسرار نهان را بر ملا
داستان جانگداز کربلا
داستان اهل بیت و بار عام
سرگذشت کوفه و بازار شام
خطبۀ زینب شد، الحق؛ زیب دین
همچو گفتار امیرالمؤمنین
آن چنان افکنْد در دلها شرار
کز تَف دل، دیدهها شد اشکبار
بارى، آن آیات از سر یک طرف
آتشین گفتار خواهر یک طرف
پرده را برداشتند از روى کار
حق و باطل، نیک و بد، شد آشکار
پرده یک سو رفت و یوسف شد عیان
فاش شد، اسرار گرگان نهان
آشکارا شد که در آن گیر و دار
وندر آن طوفان سخت و شام تار،
اهل کشتى ناخدا را کشتهاند
دست در خون خدا آغشتهاند
اى «نگارنده»! حسینى بوده باش
باش با او، وز همه آسوده باش
-
خزان گلشن
بر گلشن دین رسید چون موسم دى
شد فصل غم و زمان شادى شد طى
تا رفت سرِ سرّ خدا بر سرِ نى
در ناله شدى زینب کبرى چون نى
-
نصرانی
چون شد سر اطهر ابی عبدالله
در بزم یزید، همره آل الله
هنگام فداکاری نصرانی گفت:
لا حول و لا قوّه الّا بالله
-
وجه الله
شاهنشه دین، حسین آن وجه اله
تا جلوه سرش نمود در شام چو ماه
لب باز نمود و گفت با حال تباه:
لا حول و لا قوّه الّا بالله
-
سفینهالنّجاه
هر چند که چشمهی حیات است، حسین
لبتشنه، لب آب فرات است، حسین
غم نیست اگر غرق گناهیم همه
چون بحر کرم، فُلک نجات است، حسین
نهضت حسینى
آن که بر پا کرده است این شور و شین
آن حسین است، آن حسین است، آن حسین
دید چون جمعى همه گم کرده راه
پیش پاى خود نمیبینند چاه
دید در هر مجمع و هر انجمن
خودنمایى مینماید اهرمن
گشته دین، بازیچۀ اهل ضلال
با گل، آلوده شده آب زلال
شد روان از زمزم، آن آب حیات
تا رهانَد تشنگان را از ممات
آمد و جان داد و دین را زنده کرد
تا ابد، اسلام را پاینده کرد
چون رسید از کوفه، دعوتنامهها
مهربانىهاى نوک خامهها
شد روان مانند مهمان از حجاز
میزبانان آمدندش پیشواز
تا که با شمشیرهاى آبدار
شد به میدان، میهمانى برگزار
آشنا آمد ولى بیگانه شد
شمع محفل آمد و پروانه شد
آتش بیداد بود از حد به در
کز شرارش شد جهانى شعلهور
چشم گیتى خونفشانى مینمود
گوییا آتشنشانى مینمود
چون که پایان یافت، عاشوراى او
تازه بوده اوّل غوغاى او
بُهت، سر تا پاى عالم را گرفت
دیده میشد، دیدنىهاى شگفت
دیده مىشد از سرى دور از بدن
خواندن قرآن و آواى سخن
یا ز رخشیدن چو مهر دلفروز
خانۀ دشمن نمودن همچو روز
دیر راهب را معطّر داشتن
دیده از خون جگر، تر داشتن
یا چو مىگیرد شبى در راه شام
بر فراز شاخۀ نخلى، مقام،
بیند آنگه نازدانه کودکش
سوى او دارد دو دست کوچکش
آمده نزدیک با صد آرزو
برنمىگیرد دمى دیده از او
آرزو دارد نوازشهاى پیش
تا بگوید با پدر احوال خویش
آیتى جانسوز این جا شد عیان
هر که دید از دیده شد، اشکش روان
شاخه با سر خم شد و آمد به زیر
اى عجب! بود این نوازش، دلپذیر
لیک آخر برنیامد آرزوش
زین مصیبت شد جهانى در خروش
چون ندید آغوش بازى از پدر
خود پدر را تنگ مىگیرد به بر
ساخت اسرار نهان را بر ملا
داستان جانگداز کربلا
داستان اهل بیت و بار عام
سرگذشت کوفه و بازار شام
خطبۀ زینب شد، الحق؛ زیب دین
همچو گفتار امیرالمؤمنین
آن چنان افکنْد در دلها شرار
کز تَف دل، دیدهها شد اشکبار
بارى، آن آیات از سر یک طرف
آتشین گفتار خواهر یک طرف
پرده را برداشتند از روى کار
حق و باطل، نیک و بد، شد آشکار
پرده یک سو رفت و یوسف شد عیان
فاش شد، اسرار گرگان نهان
آشکارا شد که در آن گیر و دار
وندر آن طوفان سخت و شام تار،
اهل کشتى ناخدا را کشتهاند
دست در خون خدا آغشتهاند
اى «نگارنده»! حسینى بوده باش
باش با او، وز همه آسوده باش