- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۳۹۹۴
- شماره مطلب: ۴۴۷۸
-
چاپ
شاه بیت وجود
چند دلا! روز و شب، در این سپنجی سرا
ندیم حرصی و آز؟، اسیر نفْس و هوا؟
به چشم عبرت ببین کز این دیار فنا
بسیج عقبی کنند، به هر صباح و مسا
مهان با مُلک و مال، شهان با عزّ و جاه
جهان ناپایدار، وفا ندارد، به کس
یگانۀ لایَموت، خدای فرد است و بس
وقت، غنیمت شمار، کنون که داری نفس
پیشتر از آن که مرگ، سوی تو، رانَد فرس
ز بهر این راه دور، تهیّه کن زادِ راه
در این دیار محن، بدین سرای ملال
دلا! مشو شیفته، به دولت و مُلک و مال
عجوز دنیا، به کس، نداد دست وصال
که عنقریبش نکرد، مصمّم ارتحال
از آن که شوهرکُشی است، شعار او، سال و ماه
وقت تو آمد تلف، به زحمت بیشمار
تا کنی اندوخته، مال و منال و عقار
چند مشقّت کشی؟ برای میراث خوار
تو از پی جمع مال، گریه کنی، زار زار
او به تو و رنج تو، خنده زند، قاه قاه
ز پنجه، پنجاه شد، به شین شصت است رو
نشان عهد شباب، به سنّ پیری مجو
از آن که آبی که رفت، دگر نیاید، به جو
ذخیرۀ آخرت، چه چیز داری؟ بگو
چه میبری از جهان، به غیر بار گناه؟
دور جوانی گذشت، شیب و هَرَم، شد عیان
قوا به تحلیل رفت، حرص و امل شد جوان
موی سیه شد سپید، قدّ سهی شد کمان
دریغ و افسوس و درد که تحفهی این جهان،
نمیتوانیم بُرد، به غیر افغان و آه!
فغان که غافل شدیم، به شهوت و حرص و آز!
ز حجّ و خمس و زکات، ز روزه و از نماز
از آن که اعمال ما، ریاییاند و مَجاز
به روز محشر نیاند، برای ما کار ساز
حقیقتی کو؟ شود، به جرم ما، عذر خواه
نیست مگر اعتصام، به لطف شاه زمن
سپهر مجد و عطا، جهان جود و سخن
شفیع جرم عصات، شهنشه مؤتمن
یازدهم نور حق، خدیو امکان، حسن
شهی که ساید سپهر، بر آستانش، جباه
مدیر مُلک وجود، مدار دنیا و دین
مقوّم ممکنات، مدبّر ماء و طین
مهیمن روزگار، به امر جانْ آفرین
به دین، صراط قویم، به شرع، رکن رکین
سلیل ختم رسل، شهنشه دین پناه
امام کون و مکان، ضیاء رکن و حرم
کفیل ارزاق خلق، ز خوان جود و کرم
شهی که توأم بُوَد، حدوث او، با قِدَم
مطیع فرمان او، همه وجود و عدم
به فضل و احسان اوست، تمام هستی، گواه
فریدۀ ممکنات، به اقتدار و حسب
گزیدۀ کائنات، به لطف و احسان رب
چو شاه بیتی خوش از قصیدهای منتخب
ملاذ ملّت، حسن، شه حسینی نسب
مخاطب عسکری، خدیو انجمْ سپاه
به سلک نظم آورم، چو درّ و لعل خوشاب
یکی نکو معجزه، از آن شه مستطاب
چو معتمد شد، به دهر، مطاع و مالک رقاب
خلافت ظاهری، بدو گرفت، انتساب
به غصب شد متّکی، به صدر اورنگْگاه
برون شد از سامره، به حشمت و اقتدار
به همرهش لشگری، فرونتر از مور و مار
تمام گرفته سلاح، همه جلالت شعار
مسلّح از بهر رزم، مکمّل کارزار
به تن ز پولاد، درع، به سر ز آهن، کلاه
خدیو دین را ببُرد، به همره آن نابکار
که تا به آن شه کند، جلال خود، آشکار
چو وارد بزم شد، امام والا تبار
خلیفه، آن شاه را، به عزّت بیشمار،
به مسند خویش داد، نشمین و جایگاه
به دامن دشت بود، برابرِ آن دغل
تلی که اندر شُکوه، گذشته بود از جبل
به خیل خود، حکم داد، همان دم آن بوحِیل
که سوی صحرا کشند، به یک دم، آن خاکِ تل
کوه قوی را کند، نزار، چون برگ کاه
به حسب فرمان او، سپاهِ پرخاش جو
ز شش جهت سوی تل، به طاعتش، کرده رو
«عالیَها سافِله»، عیان شد از چهار سو
چو «قاع صف صف» شد آن که بود اندر علو
که سوی قافش ز عُجب، بُد از حقارت، نگاه
خلیفه، شدّاد وار، به عُجب خود میفزود
بسان نمرود، سر ز فخر، بر چرخ، سود
به طرز فرعون، لب، به خود ستایی گشود
امام کآگاه بود، ز مقصد آن عنود
از این که آن دین تباه، برآید از اشتباه،
بدان جفا پیشه گفت که ای پی قیل و قال
گمان باطل مکن، به خیل لشگر، مبال
چرا که از حق، مراست، جلالت لایزال
خلافت ظاهری، ندارم اندر خیال
ولی ببین لشگرم، به فر، به عون اله
به حسب امر امام، عیان شدش، در نظر
سپاهی آراسته، به طول مدّ بصر
به دستشان، حربهها، چو آذر شعلهور
خلیفه از خوف و بیم، چو مردم محتضر
به جسم پر ارتعاش، ببست چشم از نگاه
ز خشیه گفتی فسرد، روانش اندر جسد
فتاد بر گردنش، ز ترس، حبل مسد
شراره زد بر دلش، نار شواظ حسد
گرفت دم را به دم، ز بیم جان، معتمد
چنان که غش کرد و شد، ز ضعف، حالش، تباه
فغان که یاد آمدم، به محنت و ابتلا!
ز شاه کون و مکان، شهید راه ولا
حسین، آن کس که زد، به عشق جانان، صلا
چرا نبود این سپاه، به دشت کرببلا؟
دمی که از زین فتاد، شه فلکْ بارگاه
چو شاه کون و مکان، فتاد از صدر زین
تو گویی عرش خدا، مکین شد اندر زمین
ز جذبۀ عشق بود، به غشیه، سلطان دین
که ناگه از شش جهت، سپاه عدوان ز کین
به عزم غارت شدند، روان، سوی خیمهگاه
چو شاه لب تشنه، دید که قوم تاراجْ جو
به خیمهگاه حرم، همه نهادند رو
نمود زانو زنان، عزم سپاه عدو
گفت که ای گمرهان! حمیّت و رحم، کو؟
نمردهام من هنوز، ای سپهِ رو سیاه!
فغان که قوم دغا ز کینه، با اهتمام!
به قتل شاه آمدند، به کثرت و ازدحام
ز نیزه و چوب و سنگ، کار وی آمد تمام
ز عرض این ماجرا، زبان ببند؛ ای «نظام»!
در این مصیبت بریز، ز دیده، سیل میاه
شاه بیت وجود
چند دلا! روز و شب، در این سپنجی سرا
ندیم حرصی و آز؟، اسیر نفْس و هوا؟
به چشم عبرت ببین کز این دیار فنا
بسیج عقبی کنند، به هر صباح و مسا
مهان با مُلک و مال، شهان با عزّ و جاه
جهان ناپایدار، وفا ندارد، به کس
یگانۀ لایَموت، خدای فرد است و بس
وقت، غنیمت شمار، کنون که داری نفس
پیشتر از آن که مرگ، سوی تو، رانَد فرس
ز بهر این راه دور، تهیّه کن زادِ راه
در این دیار محن، بدین سرای ملال
دلا! مشو شیفته، به دولت و مُلک و مال
عجوز دنیا، به کس، نداد دست وصال
که عنقریبش نکرد، مصمّم ارتحال
از آن که شوهرکُشی است، شعار او، سال و ماه
وقت تو آمد تلف، به زحمت بیشمار
تا کنی اندوخته، مال و منال و عقار
چند مشقّت کشی؟ برای میراث خوار
تو از پی جمع مال، گریه کنی، زار زار
او به تو و رنج تو، خنده زند، قاه قاه
ز پنجه، پنجاه شد، به شین شصت است رو
نشان عهد شباب، به سنّ پیری مجو
از آن که آبی که رفت، دگر نیاید، به جو
ذخیرۀ آخرت، چه چیز داری؟ بگو
چه میبری از جهان، به غیر بار گناه؟
دور جوانی گذشت، شیب و هَرَم، شد عیان
قوا به تحلیل رفت، حرص و امل شد جوان
موی سیه شد سپید، قدّ سهی شد کمان
دریغ و افسوس و درد که تحفهی این جهان،
نمیتوانیم بُرد، به غیر افغان و آه!
فغان که غافل شدیم، به شهوت و حرص و آز!
ز حجّ و خمس و زکات، ز روزه و از نماز
از آن که اعمال ما، ریاییاند و مَجاز
به روز محشر نیاند، برای ما کار ساز
حقیقتی کو؟ شود، به جرم ما، عذر خواه
نیست مگر اعتصام، به لطف شاه زمن
سپهر مجد و عطا، جهان جود و سخن
شفیع جرم عصات، شهنشه مؤتمن
یازدهم نور حق، خدیو امکان، حسن
شهی که ساید سپهر، بر آستانش، جباه
مدیر مُلک وجود، مدار دنیا و دین
مقوّم ممکنات، مدبّر ماء و طین
مهیمن روزگار، به امر جانْ آفرین
به دین، صراط قویم، به شرع، رکن رکین
سلیل ختم رسل، شهنشه دین پناه
امام کون و مکان، ضیاء رکن و حرم
کفیل ارزاق خلق، ز خوان جود و کرم
شهی که توأم بُوَد، حدوث او، با قِدَم
مطیع فرمان او، همه وجود و عدم
به فضل و احسان اوست، تمام هستی، گواه
فریدۀ ممکنات، به اقتدار و حسب
گزیدۀ کائنات، به لطف و احسان رب
چو شاه بیتی خوش از قصیدهای منتخب
ملاذ ملّت، حسن، شه حسینی نسب
مخاطب عسکری، خدیو انجمْ سپاه
به سلک نظم آورم، چو درّ و لعل خوشاب
یکی نکو معجزه، از آن شه مستطاب
چو معتمد شد، به دهر، مطاع و مالک رقاب
خلافت ظاهری، بدو گرفت، انتساب
به غصب شد متّکی، به صدر اورنگْگاه
برون شد از سامره، به حشمت و اقتدار
به همرهش لشگری، فرونتر از مور و مار
تمام گرفته سلاح، همه جلالت شعار
مسلّح از بهر رزم، مکمّل کارزار
به تن ز پولاد، درع، به سر ز آهن، کلاه
خدیو دین را ببُرد، به همره آن نابکار
که تا به آن شه کند، جلال خود، آشکار
چو وارد بزم شد، امام والا تبار
خلیفه، آن شاه را، به عزّت بیشمار،
به مسند خویش داد، نشمین و جایگاه
به دامن دشت بود، برابرِ آن دغل
تلی که اندر شُکوه، گذشته بود از جبل
به خیل خود، حکم داد، همان دم آن بوحِیل
که سوی صحرا کشند، به یک دم، آن خاکِ تل
کوه قوی را کند، نزار، چون برگ کاه
به حسب فرمان او، سپاهِ پرخاش جو
ز شش جهت سوی تل، به طاعتش، کرده رو
«عالیَها سافِله»، عیان شد از چهار سو
چو «قاع صف صف» شد آن که بود اندر علو
که سوی قافش ز عُجب، بُد از حقارت، نگاه
خلیفه، شدّاد وار، به عُجب خود میفزود
بسان نمرود، سر ز فخر، بر چرخ، سود
به طرز فرعون، لب، به خود ستایی گشود
امام کآگاه بود، ز مقصد آن عنود
از این که آن دین تباه، برآید از اشتباه،
بدان جفا پیشه گفت که ای پی قیل و قال
گمان باطل مکن، به خیل لشگر، مبال
چرا که از حق، مراست، جلالت لایزال
خلافت ظاهری، ندارم اندر خیال
ولی ببین لشگرم، به فر، به عون اله
به حسب امر امام، عیان شدش، در نظر
سپاهی آراسته، به طول مدّ بصر
به دستشان، حربهها، چو آذر شعلهور
خلیفه از خوف و بیم، چو مردم محتضر
به جسم پر ارتعاش، ببست چشم از نگاه
ز خشیه گفتی فسرد، روانش اندر جسد
فتاد بر گردنش، ز ترس، حبل مسد
شراره زد بر دلش، نار شواظ حسد
گرفت دم را به دم، ز بیم جان، معتمد
چنان که غش کرد و شد، ز ضعف، حالش، تباه
فغان که یاد آمدم، به محنت و ابتلا!
ز شاه کون و مکان، شهید راه ولا
حسین، آن کس که زد، به عشق جانان، صلا
چرا نبود این سپاه، به دشت کرببلا؟
دمی که از زین فتاد، شه فلکْ بارگاه
چو شاه کون و مکان، فتاد از صدر زین
تو گویی عرش خدا، مکین شد اندر زمین
ز جذبۀ عشق بود، به غشیه، سلطان دین
که ناگه از شش جهت، سپاه عدوان ز کین
به عزم غارت شدند، روان، سوی خیمهگاه
چو شاه لب تشنه، دید که قوم تاراجْ جو
به خیمهگاه حرم، همه نهادند رو
نمود زانو زنان، عزم سپاه عدو
گفت که ای گمرهان! حمیّت و رحم، کو؟
نمردهام من هنوز، ای سپهِ رو سیاه!
فغان که قوم دغا ز کینه، با اهتمام!
به قتل شاه آمدند، به کثرت و ازدحام
ز نیزه و چوب و سنگ، کار وی آمد تمام
ز عرض این ماجرا، زبان ببند؛ ای «نظام»!
در این مصیبت بریز، ز دیده، سیل میاه