- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۲۲۶۴
- شماره مطلب: ۴۴۶۱
-
چاپ
طلای ناب
ای قلم! امشب مرا دمساز باش
در کف من، قافیه پرداز باش
تا که بنْماییم، سیری معنوی
هفت شهر عشق، در یک مثنوی
شهریار عشق را یادی کنیم
رو به سوی حضرت هادی کنیم
آن که شاهان، بر سرایش، بندهاند
دست، بر دامان وی افکندهاند
او بُوَد حبلُ المتین، عینُ الیقین
در وجود او، جلال حق ببین
هست، هستی، ریزه خوار خوان او
چار عنصر، تابع فرمان او
آب، مهر مادرش، یعنی بتول
پاک شد، با حبّ اولاد رسول
دشمنانش را کشد، آتش به کام
بر محبّانش بُوَد، بَرد و سلام
باد، بهرش پرده را میزد کنار
تا به قصر آید، شه والا تبار
خاک، با اعجاز او گردد طلا
مهر او باشد، حقیقی کیمیا
از ابوهاشم شنو، این داستان
ماجرایی، نُقل بزم راستان
گفت: روزی همره آن مقتدا
جانب صحرا شدیم، از سامرا
بین راه، از تنگی امرِ معاش
شِکوه کردم، بر شه گردون فراش
دید آن شه، چون کُمیتم، مانده لنگ
شد کلید قفل مشکل، بی درنگ
خم شد و یک مشت ریگِ بی بها
از زمین برداشت، با دست ولا
دیده این تصویر را، چون قاب شد
ریگ، در دستش، طلای ناب شد
زر به من بخشید و گفتا: ای فلان!
آن چه را دیدی، مکن با کس بیان
از کف مولا ستاندم، زرّ ناب
گشتم، از لطف عمیمش، کامیاب
بُردم آن زر را، به نزد زرگری
تا بسازد سکّه، بهر مشتری
رنگ آن زر، چشم زرگر را نواخت
ریگها را، چون به آتش میگداخت
گفت: چون این زر که بیند دیدهام
پیشتر نه دیده، نه بشنیدهام
این طلا، با قالب ریگ روان
از کجا آوردی؟ ای دارای آن!
باز گفتم کاین زر کامل عیار
مانده از عهد قدیمم، یادگار
«ایزدی»! این داستان، بشنیدنی است
معجزات آل طاها، دیدنی است
آن که زر از ریگ زیر پا کند،
گوشۀ چشمی، به ما آیا کند؟
ای دریغا! قدر او مکتوم مانْد
ظلمها، بر وی شد و مظلوم مانْد
ای فلک! از چه نگردیدی خراب؟
چون که بُردندش، سوی بزم شراب
شرح این غمنامه، بانگ نی دهد
خواست دشمن، جام می بر وی دهد
زادهی مظلوم زهرای بتول
چون نکرد، این گفتۀ دشمن قبول،
گفت با شه، دشمن دین، آن زمان
لا اقل، شعری، به بزم ما بخوان
حضرت هادی، به جبر، این کار کرد
خوانْد شعری، مست را هُشیار کرد
خواند از بد عهدی دنیای پست
آن چنان که جوّ مجلس را شکست
شد منقّص، عیش ایشان زین بیان
اشک از چشم خلیفه، شد روان
هدیهای، تقدیم آن فرزانه کرد
با ادب، راهیش، سوی خانه کرد
خوانْد، هادی، شعر در بزم شراب
تحفهای بخشید، خصمش، در جواب
در چنین بزمی، چو در شام بلا
خوانْد قرآن، شهریار کربلا
دشمن دین، بر لب و دندان او
چوب زد، در محضر طفلان او
«ایزدیّا»! باز گو، با شور و شین
نیست روزی، هم چنان روز حسین
-
بانوی آفتاب
پاک دامن چو آب، اُمّ بنین
همدم بوتراب، اُمّ بنین
بعد زهرا به همسریّ علی
گشتهای انتخاب، اُمّ بنین
-
دعای باران
در زمان عسکری، آن حجّت بر حقّ یزدان
خشک سالی گشت و قحطی شد، به سامرّا، نمایان
طبق این آیت که هر چیزی، حیات از آب دارد
آب، چون نایاب شد، نایاب گردد، نعمت و نان
-
آبروی بهشت
سحر، چو مهر ز خوابِ گرانِ شب، برخاست
ز پشت کوه، بر آمد، سپهر را آراست
دوباره سفرۀ انوار خویش را گسترد
تمام عالمیان را کنار آن خوان، خواست
به هر که یافت، در آن بزم نور، فیض حضور
بداد مژده که فرخنده، عید اهل ولاست
طلای ناب
ای قلم! امشب مرا دمساز باش
در کف من، قافیه پرداز باش
تا که بنْماییم، سیری معنوی
هفت شهر عشق، در یک مثنوی
شهریار عشق را یادی کنیم
رو به سوی حضرت هادی کنیم
آن که شاهان، بر سرایش، بندهاند
دست، بر دامان وی افکندهاند
او بُوَد حبلُ المتین، عینُ الیقین
در وجود او، جلال حق ببین
هست، هستی، ریزه خوار خوان او
چار عنصر، تابع فرمان او
آب، مهر مادرش، یعنی بتول
پاک شد، با حبّ اولاد رسول
دشمنانش را کشد، آتش به کام
بر محبّانش بُوَد، بَرد و سلام
باد، بهرش پرده را میزد کنار
تا به قصر آید، شه والا تبار
خاک، با اعجاز او گردد طلا
مهر او باشد، حقیقی کیمیا
از ابوهاشم شنو، این داستان
ماجرایی، نُقل بزم راستان
گفت: روزی همره آن مقتدا
جانب صحرا شدیم، از سامرا
بین راه، از تنگی امرِ معاش
شِکوه کردم، بر شه گردون فراش
دید آن شه، چون کُمیتم، مانده لنگ
شد کلید قفل مشکل، بی درنگ
خم شد و یک مشت ریگِ بی بها
از زمین برداشت، با دست ولا
دیده این تصویر را، چون قاب شد
ریگ، در دستش، طلای ناب شد
زر به من بخشید و گفتا: ای فلان!
آن چه را دیدی، مکن با کس بیان
از کف مولا ستاندم، زرّ ناب
گشتم، از لطف عمیمش، کامیاب
بُردم آن زر را، به نزد زرگری
تا بسازد سکّه، بهر مشتری
رنگ آن زر، چشم زرگر را نواخت
ریگها را، چون به آتش میگداخت
گفت: چون این زر که بیند دیدهام
پیشتر نه دیده، نه بشنیدهام
این طلا، با قالب ریگ روان
از کجا آوردی؟ ای دارای آن!
باز گفتم کاین زر کامل عیار
مانده از عهد قدیمم، یادگار
«ایزدی»! این داستان، بشنیدنی است
معجزات آل طاها، دیدنی است
آن که زر از ریگ زیر پا کند،
گوشۀ چشمی، به ما آیا کند؟
ای دریغا! قدر او مکتوم مانْد
ظلمها، بر وی شد و مظلوم مانْد
ای فلک! از چه نگردیدی خراب؟
چون که بُردندش، سوی بزم شراب
شرح این غمنامه، بانگ نی دهد
خواست دشمن، جام می بر وی دهد
زادهی مظلوم زهرای بتول
چون نکرد، این گفتۀ دشمن قبول،
گفت با شه، دشمن دین، آن زمان
لا اقل، شعری، به بزم ما بخوان
حضرت هادی، به جبر، این کار کرد
خوانْد شعری، مست را هُشیار کرد
خواند از بد عهدی دنیای پست
آن چنان که جوّ مجلس را شکست
شد منقّص، عیش ایشان زین بیان
اشک از چشم خلیفه، شد روان
هدیهای، تقدیم آن فرزانه کرد
با ادب، راهیش، سوی خانه کرد
خوانْد، هادی، شعر در بزم شراب
تحفهای بخشید، خصمش، در جواب
در چنین بزمی، چو در شام بلا
خوانْد قرآن، شهریار کربلا
دشمن دین، بر لب و دندان او
چوب زد، در محضر طفلان او
«ایزدیّا»! باز گو، با شور و شین
نیست روزی، هم چنان روز حسین